فکر می کنید هنگامی که از بهشت رانده شدیم، فرصت این را داشتیم که از آنجا چیزی با خود بیاوریم؟
یا ما را ناگهانی و بدون اطلاع، بی هیچ توشهای، راهی این دنیا کردند؟
آیا بیرون انداختهشدیم یا خودِ ما از بهشت خسته شدهبودیم و از آن بیرون زدیم؟
اصلا این بهشت را خودِ ما ساخته بودیم یا موهبت و فضلی بود که نصیبِ ما شدهبود؟
آیا گاهی دلتنگ آن بهشت و نسیمِ روح افزایاَش میشوید؟
آیا گاهی آن را در رویاهایتان به یاد میآورید؟ تصویری، شِمِهای از آن، از خاطرِ عاطِرتان میگذرد؟
گاهی که تنها نشستهاید و به منظرهای نه چندان دلپذیر خیره گشتهاید، قطرهٔ اشکی از گوشه چشمانتان میغلطد و میچکد و شما نمیدانید چرا؟
گاهی نسیم، بویِ خاصی با خود میآورد و تداعی میکند برایت حسی را که چرایی و چگونگیاش را به خاطر نمیآوری!
غمی نهان که نیمه شبی، بیدلیل، پنچه در قلبِ نازُکت فرو میکند و تو علتش را نمییابی!
انگار عشقِ جانکاهی از زندگیِ گذشته است، که رَشحِهای از حضور خویش را به رخ میکشد!
میآید و میگذرد! انگار اویی که نمیشناسیاَش، از تو توقعی دارد، به انتظارَت نشسته، اما تو نه نامی از او سراغ داری نه نشانیای!
فقط حضورَش را حس میکنی!
انگار با تو از قرار و وعدهای فراموش شده میگوید.
و اینجاست که تو از انسان بودنت، شرمنده میشوی. از این گِلِ نِسیانی که تو را بر آن سِرِشتهاند و تار و پودش را از فراموشی بافتهاند.
انسانی که فراموش کرده از کجا آمده؟ برای چه آمده؟ قرار است کجا برود؟ اصلا فراموش کرده که باید برود!
از یاد بُرده که برای ماندن نیامده است. مانده است! آنقدر مانده که کم مانده، پهلو به پهلوی مرداب بزند.
اصلا چرا باید فراموش میکرد؟ حکمت این بادهٔ فراموشی، که به جاناَش ریختهاند چیست؟
هر چند که این محنتکده جز با غفلت، به سَر نمیشد که نمیشد!
این کدامین راز مهم است که فراموشاَم شدهاست؟ که باید تا آخر عمر بجویم و نیابَماَش؟
این تاوان کدامین گناه کرده یا ناکردهٔ من است؟
هم مطرودم و هم محروم! هم بیخبر و نادان! هم ظَلوماَم، هم جهول!
از رنج و حِرماناَم همین بس که به نادانیاَم آگاهاَم.
چه دردی از این جانکاهتر!
آری
از آن بهشت چیزی درون من جا مانده است.
تمنایی، آرزویی بزرگ، اشتیاقی خاموش نشدنی، که مُتعلقش را نمییابم.
همچون عشقی که معشوقاش نهان است.
معشوقی که رخ در نقابِ گمنامی پوشانده و عاشقش را بیرحمانه به بازی گرفته است.
این همان بار امانتی است که سنگینیاش را بر شانههای نحیفم احساس میکنم.
این همان رسالتی است که باید به انجامش رسانم.
افسانه شخصی من همین است که تنها با به یاد آوردناش تحقق مییابد.
معنای زندگی من در همان رازی نهفته است که از یادش بردهام.
شاید همان «قالوا بلی» ای است که در پاسخ «الست بربکم» گفتهام و اکنون در دوزخِ فراموشیاش میسوزم.
آری، بهشت، یادِ توست؛ همانگونه که دوزخ، دوری از یاد توست!
من از بهشتِ یادِ تو، عطرِ آن عهدِ الست را که به خاطر ندارم، با خود به اینجا آوردهام!
من از بهشت، آرزویِ با تو بودن را آوردهام.
من از بهشت، آرزویِ دیدارِ دوبارهات را به زمین آوردهام.
آرزویِ همنشینی با قلمی که به «ما یسطرون»اش سوگند خوردهای!
آرزویِ نوشتن از تو، نوشتن از خودم، که در پیِ بازگشت به تواَم!
آرزویِ خَلق کردن و آفریدن را با خود به این دنیا آوردهام، چرا که او مرا بر صورت خویش ساخته است!
اما به گمانم، من به بهشت هم آرام نگیرم.
بهشت یعنی ثبات و قرار.
بهشت یعنی صلح و سلام.
در بهشت تغییر و تحول راه ندارد.
اما مرا با قرار، سر و کاری نیست.
نمی دانم چرا حس میکنم حتی بهشت هم، خانهٔ من نیست؟
چه چیزی وَرایِ بهشت میتواند وجود داشته باشد؟
میدانم با رسیدن به بهشت، چشمانم به افقهای بعدی دوختهمیشود.
اگر آنجا نهایتِ من است، مَاوایِ من است، پس باید بهشت، فراتر از این توصیفها باشد.
بهشتِ من، جا و مکان نیست، بهشتِ من، راه و مسیری است که نهایتی نداشته باشد.
من طلب کنم و او راهی بسازد برای رفتنام.
راهی به بینهایت!
بهشت تنها استراحتگاهی برای میانِ راه است، مثل همان پاگردِ پلههای معبد.
تا نفسی تازه کنی و دل خوش کنی به دیداری.
بهشت برای من دانایی است از جنس کتاب و مکتوب!
بهشت گنجی است از رازها و حکمتها که گشوده میشود بر دلِ عاشق!
بهشت نوری است که تابیده میشود به راهِ من!
آنجا که گره از معماهای زندگیام گشوده میشود و لحظه لحظهٔ حضورِ او را در تنگناها و خوشیهایاش به نظاره مینشینم!
میبینم که در آغوش او، طیِ مسیر میکردم و خود نمیدانستم!
دست او را در انتخابهایم عیان میبینم!
راز عالم در بهشت است که گشوده میشود!
یار روحانی من!
با بودن تو، همه جا بهشت است!
اگر با تو باشم…
اگر با تو باشم از همه بهشتهایِ عالِم هم میگذرم!
با تو میروم! تا بینهایت!
سلام . آفرین به همتت 😍
ممنون خواهر گلم