اغلب معابد را بر بلندی میسازند. برعکس معبد الهه آب که در اعماق زمین است. اما برای رسیدن به همه آنها باید پلهها را بپیمایی، حال یا سرپایینی یا سربالایی.
پلهها جزء اولین ابزارهایی بود که انسان باستان برای بالا رفتن ابداع کردهاست. چینش پلهها و میزان ارتفاع هر پله تا پله بعدی، جنس پلهها که به جغرافیای محل بستگی دارد حکایت از مهارت و ذکاوت معمارانش دارد. این پلهها چه قصهها که بر دوش خویش حمل نکردهاند.
زائر قدم در راهِ رسیدن میگذارد و بالا میرود با دشواریهای مسیر، جان و تن خویش را می آزماید و ذهن را از آلودگیها میپالاید. دل به شهودی عرفانی میسپارد که زبان از گفتنش قاصر و الفاظ در بیانش ناتوانند. پلهها شنونده خاموش شکوههای زائران دردمندی هستند که به قصد و نیت های مختلفی قدم در راه نهادهاند.
لحظه شماری برای به پایان رساندن پلهها با شمارش آنها آغاز میشود. اگر زائر انگیزه و تمرکز قوی نداشته باشد عطای رسیدن به معبد را به لقایش میبخشد و از میانه راه بازمیگردد و میماند تا عرق ریختنهایش بینتیجه بماند.
پلهها، سنگ محک و عیار اشتیاق تو برای رسیدن هستند. قدم به قدم تو را همراهی میکنند تا برسی. گاه در مسیری سر راست و گهگاه میان پیچ و خمهای مسیری پیچیده. به هر جانکندنی که شده میخواهی بالا بروی.
وقت آن رسیده که خود را به راه بسپاری و رها کنی تا پلهها تو را بالا ببرند، در این خلسه و جذبه شیدایی، که تو را مجذوب رفتن و رفتن میکند.
گاه میایستی و نفسی تازه میکنی و در پاگردی میان راه چشمانت را به منظرهای لذتبخش مهمان میکنی و تن خستهات را مرهم مینهی.
معبد هوای زائرش را دارد تا سامان دهی ذهن و تن خستهات را برای پیشرفت در مسیر. که قدم نهادن در این راه ناخودآگاه احترام تو را بر می انگیزد.
آن هنگام که از شدت اشتیاق قلبت به سینه میکوبد و اکسیژن به مغزت نمیرسد، دست بر پهلو نهادهای تا خستگی پلهها را از تن بهدرکنی، به راهِ رفته مینگری و به خودت میبالی و انرژی میگیری. به پیش رو چشم میدوزی، به راهِ مانده خیره میشوی و به امیدت که نمنمک رنگ میبازد.
در همین گیرودار رفتن و ماندن، زائری از تو سبقت میگیرد و تو میمانی و رنجِ نرسیدن. کم مانده با اشکهایت پلهها را غسلدهی که، زائر دیگری را میبینی که از روبرو در حال پایین آمدن است. با تبسمی به تو نویدِ رسیدن میدهد و تو را به ادامه مسیر دلگرم میکند.
به راه میافتی یا به راه میزنی و در اندیشهات به رسیدن و وصال مشعوفی. اما آن لحظه نمیدانی که همین رفتنِ تو، همانا رسیدن است. بالاخره میرسی و پا در آخرین پله مینهی.
در انتهای پلکان، تنها یک محوطه خالی، ساده و بی پیرایه انتظار تو را میکشد. وقتی برسی میبینی که معبد، منتظر حضورِ تو بوده است تا به آن، وجودِ خویش را تقدیس کند.
اینکه نوبت توست که خود، حضورِ خویش را در این هستی باور کنی و بدانی با قدمهای توست که مسیرها ساخته میشوند و همین قدمهای توست که میرساندت به معبدی که در آن خدایی به نظارهِ جهدِ تو نشسته است.
خدایی که گاه بر بلندای آسمانی از جنس کوه و سنگ نشسته تا صعود تو را جشن بگیرد. گاه در ژرفایی، تو را به کنکاش عمق وجود خودت دعوت میکند. چه سربالایی چه سرپایینی، تو حرکت کن، نمان در مسیری بدون شیب.
شما از پلههای کدام معبد بالا میروید؟