کتاب کوچکی خریدم که چند جمله از آن هنوز شروع نشده، بدجور مرا گرفتار خودش کرده است. کتاب هنرمندانه بقاپید آستین کلئون . یکی از سر فصلها این بود:
اگر کتابی که به دنبالش هستی وجود ندارد، خودت آن را بنویس.
چند وقتی است که با خودم فکرمی کنم: چرا این همه کتاب خواندن من آن تاثیری را که باید، روی من نداشته است؟ چرا دستاوردی نداشتهام؟ حسرت میخورم به حال کسانی که میگویند فلان کتاب زندگی مرا دگرگون کرد! سرنوشت مرا عوض کرد!
حسرت میخورم به کسانی که با خواندن چند کتاب (حتی دیدهام یک کتاب) سالها، شاید به اندازه تعداد خطوط کتاب! از آن بهره میبرند. خوراک چندین سال سخنرانی و جلسه خود را از آن بر میدارند.
از این دست حسرتها، میتوانم اشاره کنم به شغلهایی که برای آن یک بار مهارت یا دانشی را فرا گرفتهاند و سالهاست با همان دانش یا مهارت کسب درآمد میکند، برخی معلمها اینگونهاند! (البته فکر نمیکنم در این زمانه با این روش بشود زیاد دوام آورد.)
ولی نصیب من از کتاب خواندن و یادگرفتن، تشنگی بیشتر بوده است و بس.
آگاهیِ من فقط در حیطۀ نادانیهایم زیادتر شده و بر حسرتهایم افزوده است. هر کتابی، چشماندازی به روی ذهنم گشوده است که مرا با خود میبرد. یا حیرتم افزون میشود یا حسرتم، از اینکه چرا زودتر این را نفهمیدم یا نخواندم. بعد با خود میگویم: خب، حالا که خواندی؟ حالا چطور؟ حرکت بعدی تو چیست؟
بقیه کتاب میخوانند و این کتاب خواندنشان، حتی اگر به دردِ خودشان نخورد، اما دردِ دیگران را با آن دوا میکنند. به قولی اگر از نَمدش برای خودشان، کلاهی درست نشد، اما با آن، سر بقیه را خوب کلاه میگذارند! من اینگونه هم نبودم و نیستم.
یک فرض دیگر این است که شاید من آدم خودشیفتهای هستم که زیادی به خودم اهمیت میدهم.
هر کتابی را که به دست میگیرم، مشتاقانه شروع به خواندن صفحاتش میکنم. پیش میروم، جمله به جمله بر اشتیاقم افزوده میشود. انگار که قرار است به جواب سوالاتم برسم. تا اینکه به صفحۀ آخر میرسم و اینجاست که امید من ناامید میشود. این کتاب هم چیزی که من در پیاش بودم به من نداد. نداشت که بدهد!
بگذریم که برخی کتابها حتی ادعاهای تیترها و پیشگفتار و مقدمه خود را هم بر آورده نمیکنند. آن وقت من انتظار دارم توقعات مرا بر آورند. زهی خیال باطل!
بعدِ مدتها یاد گرفتم به دریافتِ حتی یک جمله از هر کتاب هم قانع باشم. و بپذیرم این کتاب بیش از این برای من چیزی نداشته است. و درک و توان نویسنده تا همین جا بوده است.
الان که به این رفتار گذشتهام نگاه میکنم، میبینم که من هر کتابی را با این پیش فرض که به سوالاتم پاسخ دهد، میخواندم و در همه مدتی که آن را می خواندم به دنبال سرنخی از سرگشتگیهای خودم بودم. به باقی متن یا نوشته، کاری نداشتم. مثل کسی که تمام کتابهای پزشکی را به دنبال درمانی برای بیماری خودش یا عزیزش زیر و رو میکند و همه عمر را سر در گریبان کتابها صرف میکند و هنگام مرگ که سر بلند میکند میبیند که از زندگی هیچ نیافته و مریضش همچنان چشم انتظارِ آموختنهایِ بیپایانِ اوست. و او اگر این عمرِ گرانمایه را صرفِ خواندنِ کتاب، به نیتِ شفایِ بیمارانِ دیگر میکرد، لااقل پزشکی بود و حتما فایدهاش هم بیشتر بود. چه بسا با تجربۀ دانستههای قبلیاش، درمانی هم برای خودش مییافت.
متاسفانه من اینگونه کتاب خواندهام. فقط برای یافتن پاسخ پرسشهایم کتاب خواندهام. نه خودم از این خواندنها، طَرْفی بَر بستهام، نه به کسی فایده رساندهام. شاید این حرف و تشبیه بوی اغراق بدهد، اما این اغراق عمق فاجعهای را نشان میدهد، اینکه:
قبل از اینکه کتاب بخوانیم به هدف و چراییَاش فکر کنیم!
چرا کتاب میخوانیم؟
کاش این چیزها را خیلی قبلتر میدانستم.
کاش میدانستم که باید بیشتر روی خودم حساب باز کنم تا روی کتابها. شاید الان قضیه جور دیگری بود.
الان هم نمیخواهم تِم افسردگی بردارم.
این جمله برایم خیلی تکان دهنده بود.
آن چیزی که می خواهی در کتابها بخوانی، خودت بنویس.
فکر میکنم من هم باید همین کار را بکنم.
این همه سال با این فکر که اول باید بدانم تا بعد برخیزم و کاری بکنم، سر کردهام. این قدر که خواندهام دیگر باید کافی باشد. فکر کردن اینجا دیگر کارگشا نیست. شاید باید کاری بکنم تا بدانم. صبر کردن دیگر کافی است.
تمام مدت با خودم میگفتم من تا خودم را نشناسم که نمیتوانم کاری بکنم. بروم به بقیه بگویم چه بکنید! چه نکنید! تا وقتی خودم کامل ندانم نباید بنویسم. اگر اشتباه کنم چه؟
بله بنده دچارِ پیشنویسِ «تا» هستم! یک کمالطلب به شدت منفی!
الان که دارم این کلمات را مینویسم سی و چند سالهام و اگر خوشبینانه بخواهم به قضیه نگاه کنم، تقریبا به همین تعداد سال، پیشِ رو خواهم داشت و این یعنی اینکه من به نیمۀ راهِ خودم رسیدهام . شاید بگویید رسیدهام به بحران میانسالی! بله تقریبا هم چنین چیزی!
دیگر فرصتی نمانده. تازه من خودم را خیلی دست بالا گرفتهام! باید آستین ها را بالا بزنم! باید دست به کاری زنم که کام دل برآید! تعلل بیش از این جایز نیست!
افسوس دیر فهمیدم که:
باید دست به کار شوم تا کامل شوم! نه این که صبر کنم کامل شوم تا بعد کاری کنم!
باید کار میکردم، باید خلق میکردم تا خلق میشدم!
نباید میایستادم تا خودم را بشناسم. من که موجودی ایستا نبودم که بخواهم خودم را اینگونه بشناسم! من هر لحظه در حال تغییر و تَکَوُّنَام. در حالِ منْ شدنم! من هر لحظه در حال آفرینشِ خودم هستم. پس هر لحظه باید خودم را از نو بشناسم. اینکه خودم در نقطهای ثابت بایستم و بخواهم منظومهای را بشناسم، عبث و غیرممکن مینماید.
من هم باید بچرخم و حرکت کنم، اما در مداری بالاتر! من هم باید به گردش درآیم! به رقص آیم!
برای شناختن موجودی که از ذراتِ گرد و غبارِ ستارهها (stardust) ساخته شده، من خود باید ستارهای شوم و بدرخشم تا بیابمش. اگر نورِ امید، بر او بتابانم، ستارۀ وجودش به درخشش میافتد. باید نور به جانش بتابانم.
این نور جز از حرکت به دست نخواهد آمد. تا نرقصی نمیدرخشی!
به رقص آ تا قُرصِ قَمَرَتْ، دور بگردَد!
به دور افتادهام و مینویسم. انگار به چشمهای که باید رسیدهام.
کاش امیدم ناامید نشود!
کاش متوقف نشود! کاش از نوشتن هیچ گاه باز نایستم!
کاش زودتر میدانستم!
سلام
از گاه نوشته شما لذت بردم، گویی کسی دیگر در من حلول کرده بود وهر آنچه را که شاید نمی توانستم بر زبان بیاورم ویا به نوشتار، بر من جاری کرد. از شاهین کلانتری عزیز بابت ارجاع دادن به دنیای شما سپاسگزارم.
ممنون خانم شفیعی
سلام جناب محمدی
از شما و استاد شاهین کلانتری عزیز بسیار ممنونم.
از وقتی که برای خواندن این مطلب صرف کردید، سپاسگزارم.
سلام خانم شفیعی عزیز من بعد از سالها سرگشتگی و جنگ برای شناخت خودم دیدن سایت شما امید تازه ای به من داد حرفهایی خلاقانه و جدید که کمتر کسی اینقدر ناب در موردشان حرف زده منم ۱ماهی هست تصمیم گرفتم برای سوالات دهنم خودم که جایی جوابی پیدا نکردم خودم شروع کنم به نوشتن کتاب
از شما و مطالب بکر و نابتون ممنون
خانم مردانی عزیز
امیدوارم به زودی حاصل سالها تکاپوی شما را، در قالب یک کتاب خوب ببینیم.
شاد و پیروز باشید.
من در نوشته شما، خودم را دیدم و خواندم. متن شما حال مرا خوب کرد و تکلیفم را با خودم روشن. ممنون از شما
من از شما متشکرم رضوان عزیز
خوشحالم که برای شما راهگشا بوده
سبز باشید
متن شما ازاونایی بود که ادم بی اختیار دوست داره تا اخرش رو بخونه چون دقیقا حال خودم رو بیان میکرد..ولی من هنوز سردرگمم توی سن ۱۸سالگی به سر میبرمو حس میکنم هنوز خودمو نشناختم و برای این شناختن دنبال بهترین کتاب میگردم میترسم دیربشه
سلام
ممنون که حس خودتون رو نوشتید.
امیدوارم کتابی که دنبالش هستید رو پیدا کنید.
اگر هم پیدا نکردید ناامید نشید، شاید هنوز نوشته نشده،
شاید هم قراره شما اون رو بنویسید!
شاید هم قرار نیست اون رو تو کتابها پیدا کنید!
(جاهای دیگه رو هم بگردید.)
بهترین کاری که «الان» میتونید رو انجام بدین.
موفق باشید.
از طرف کسی که زیاد از دیر کردن ترسیده و هنوز نرسیده!