بیهودگی مدام روزها، همچون باتلاقی مرا میبلعد و در خود فرو میبرد. تا کجا؟ نمیدانم.
اما معلوم است که آن ناکجا آباد، ویرانهای از حسرتها و آرزوهای نابکام من است.
دقیقهها و ساعتهای بر باد رفته عمر من است که بیبازگشت میرود و چنان عنان گسیخته و بی امان میرود که انگار از من میگریزد، از خودِ من! میرود که زودتر تمام کند مرا. سوار بر سرنوشتِ من، که ای کاش میشد از سرش نوشت.
میرود و من کاش مرکبی گریزپاتر از زمان میداشتم.
کاش در بٌعدِ بَعدی زمان جایی داشتم و میدیدم این سرکشِ مستِ بیهمهچیز را، که اکنون و اینجا، من تنها گردِ پایش را در آن دور دستها میبینم.
کاش زنجیری از جنس حضور داشتم تا این سرکشِ مستِ رَمَنده را رامِ اینجا و اکنون کنم.
منِ همیشه گریزانِ عجولِ دیدهِ به فردا گشودهِ همیشگی، که به تیغِ تیزِ جفاکارِ زمان، زخم خوردهام. منی که طعمِ تلخِ هراسِ دیر رسیدن را از همان کودکی چشیدهام. باز دیر رسیدهام به منزلِ میانْ سالگی.
این میانی که کاش از میان رفته بود. که من از همان کودکی است که پیر گشتهام. جوانی کجایی؟ چرا این برهه از عمرِ بیحاصلم در فراموشخانهِ محنت به یغما رفته است.
غیر سرگشتگی و پریشانی سهم من از این سالهای رفته چیست؟
کجا رفتند آن بهترین ایام که گذشت. گذشت بیباده و یار.
زمان این خصمِ دیرین، این دزدِ بیرقیب، این رفیقِ نیمهراه، این قاطعُ الطریق. شرم بر تو باد!
که نمیدانم اصلا هستی یا فقط در ذهن منی که هستی. این تویی که میگذری یا منم که رهگذرِکویِ توام.
ای ملموسترین نادیدنی. ای که بٌردهای مرا از یاد و میبَری از یادم عزیزانم. میروی و میرود دلم در پی عبور لحظههای بودن بهار.
ای زمان که گاهی تو را به مقراضِ کوتاهترین و کوچکترین برههها میدرند و گاه چنان از قدمت تو سخن میگویند که لحظه حضور ما در این جهان، در مقابل میلیونها و میلیاردها سال نوری، رنگ میبازد.
آن زمان که فهمیدم نور بیفروغ ستارگان، تنها از نیستی آنها حکایت میکند، به ماهیت دروغین تو پی بردم. تو فقط در ذهن منی تو ساخته ذهن منی.
فقط من شدهام معْبَری برای عبور تو. که بگذری و بگذاری داغی به درازای تاریخ بر دلم. روحِ خستهِ مرا به گاهِ مرگ به طومارِ خاطرهها بپیچی و بگذری به سانِ باد، در فضای تاریک نیستی و عدم.
تو را قسم به عاشقانهترین لحظهها، اگر گذرت به دل آن خاطرِ عاطر افتاد، مرا در گوشهای از آن جا بُگذار و بُگذر. میخواهم از قافلهات جا بمانم!
چه می شود که زمان، تو مرا فراموش کنی! مرا در بودنم به زیرِخمِ نیستی مَکِشان.
در انحنایِ زمان و مکان و ابدیت، جایی که میرسی به تقاطعِ من و او و عشق، درنگی کن و مرا آنجا از کاروانت پیاده کن!