دستها، این تکههای جانداری که گویا برای خود موجودیت مستقلی دارند!
مخلوقاتی عجیب با شخصیتهایی، به گونهگونگی آدمها!
دستها هم حرفهایی برای گفتن دارند!
دستها هم حافظه دارند!
دستها خاطره سازند!
دستها مینویسند و تقدیر را رقم میزنند!
دستی که به شانهات میخورد و تو بر میگردی یا لبخند به لبت مینشیند و گل از گلت میشکفد یا جا میخوری و ترس به جانت رخنه میکند.
دستی که به نوازش گیسوانت میآید، دستی که به همآغوشی دستان تو میآید.
دستی که تو را میکُشد، دستی که تو را زنده میکند.
دستی که تو را میکِشد، دستی که تو را میراند.
دستها هم عالَمی دارند!
دستان گرم، دستان سرد، دستهای نرم، دستهای زبر …
دستان شرمگین، دستان غمگین.
دستان قوی، دستان ضعیف.
دستها هم قصۀ خودشان را دارند!
دستان خواننده، دستان راننده.
دستان رَمَنده، رمنده از خودشان، عشق شان، عمرشان.
دستانی رنجکشیده، دستانی که رنجیدهاند و دستانی که رنجاندهاند.
دستان ظریفِ کودکان که به دستانِ مادر و پدرشان پناه آوردهاند.
دستان ترسان و لرزان، دستان مقتدر.
دستان گره کرده از بغض،غیض، عجز یا نفرت.
دستانی گره خورده به مهر و عشق و عطوفت.
دستانی که به کمک میشتابند یا به قهر میرانند.
دستانی که به مهر یا به قهر فشرده میشوند
دستان عاشقی که ملتمسانه تمنای یار دارد.
دستانی که قلب تپندهای در میان خود دارند.
دستانِ تو که من، دلم را میان آنها جا گذاشتهام!
دستان متزلزلی که در گرفتن یا نگرفتن دستانت پر پر میزنند!
دستانی که مینویسند، دستانی که شعر میگویند.
دستان قصهگو ،دستان شاعر.
دستان خالق، دستان خلاق.
دستانی که وحشیانه فریاد میکشند بر سر این عالم، با کوبش قلم به روی کاغذ .
دستانی که می کارند هسته محبتی!
دستانی که مینوازند نوای عشق را!
دستانی که میدهند پیام مهر را!
دستانی که چهره را میپوشانند، از غم، از شادی، از شرم، از ترس.
دستهای آلوده، دستهای پاک.
دستهایی که میبافند، دستهایی که میگسلند.
دستهایی که میپیوندند و پیوند میزنند.
دست هایی که حرف میزنند، دستهایی که سکوت کردهاند.
دستهایی که میگیرند، دستهایی که میدهند.
دستهایی که جان میبخشند و دستهایی که میستانند.
دستهایی که میسازند ، دستهایی که ویران میکنند.
دستان بسته، دستان باز.
دستانی که رازهایی در خود دارند.
دستانی که آزاد میکنند، دستانی که اسیر میکنند.
دستانی که میگیرند، دستانی که رها میکنند.
دستانی که مَظهر مِهرند و دستانی که مَظهر قهرند.
دستانی که دلدل میکنند که بروند یا بمانند.
دستهایی که دستان تو را میفشارند تا روح تو را بخوانند.
تا جانِ تو را گرم کنند، تا به پشتگرمیشان، ایمان بیاوری.
دستانی که خود را به تو میرسانند، تا به یادشان بیاوری.
دستانی که خاطره ساز میشوند.
دستانی که خاطرهای میسازند، که تا پایان زندگی تمنای آنها را داشته باشی و به یادشان اشک بریزی.
دستانی که تمنای آشنایی دارند.
دستانی که به دعا بلند میشوند و دستانی که به نفرین .
دستانی که تو را میخوانند، جانت را میشناسنند.
دستانی که به هیچ روی، محتاج زبان و نگاه نیستند.
دستانی که مستقل زندگی میکنند.
دستانی که بارور میشوند از حضور تو.
دستانی که پُرند و دستانی که خالیاند.
دستانی که میجویند و نمییابند.
دستانی که میطلبند و کامیاب میشوند.
دستانی که بالی برای پروازند، دستانی که میگیرند و بالا میکشند.
دستانی که نمیگیرند و رهایت میکنند به حضیض.
دستی که به یاری میشتابد و دستی که بیاعتنا میگذرد.
دستها در این عالم، مَظهر عَمل هستند.
دستان بیکار، دستان بدکار.
دستانی که میکارند و دستانی که از ریشه بَر میکنند.
یادِ دستانِ عزیزت، مرا تا کجا میکشاند، شاید هم ناکجا…