به چراها که میرسد من یک آدم حرفهای میشوم. چرا که مجبورم هر روز چراهایم را نو کنم و دلیل تازهای برای آنها بتراشم و روزم را با پاسخهایم سر کنم. به نوعی کیفیت هر روز از زندگیام، به میزان زیادی به جوابِ این چراها بستگی دارد.
امروز باز خودم میپرسم چرا کتاب میخوانی؟
کتاب خواندنِ من از سر ناامیدیِ مطلق است، از ناامیدی است که نشستهام، نه، سرگردانم میان کتابها و حتی مکتبها. این سرگشتگی و حیرانی، مدرن و کلاسیک هم نمیشناسد. هر مکتوبی به دستم برسد چنگ میزنم. همچون خوشهچینی که آخرِ فصلِ دِرو رسیده و میان کشتزارهای خاموشِ اندیشه میگردد، دانههای از خوشه جا مانده را بر میچیند و میکوشد دامان خود را پر کند.
از سر ناچاری است که کتاب میخوانم. برای زنده ماندن میان این آشوبِ هولناکی که نامش زندگی است، به دنبال دستآویزی برای بقا هستم، به دنبال عشق، امید، ایمان و معنا… تا تاب بیاورم، تا دلیلی، دلآویزی، برای روزها و شبهایم بیابم.
همانطور که مینویسم. مینویسم تا زندگی کنم، نه اینکه فقط زنده بمانم.
به قول پل ریکور :
یکی از بزرگترین دردهای ما در زندگی این است که ما دائما میل به زیستن را از دست میدهیم. از اینرو باید میل به زندگی را در خود بازیابی کنید. و راه آن درگیر شدن با دیگران و زندگی دیگران و محصولات دیگران است.
از جمله محصولات دیگران، مکتوبات ایشان است و من پارهپارههای امید را از دل کاغذها و کلمهها میجویم و آنها را کنار این روزمرگیها و شببیداریها میگذارم تا مرهمی بر تنهاییِ دلِ کوچکم باشد. دلی که از هجومِ این همه رنگها و نیرنگها میترسد و میلرزد و فقط در پناه شمعی و قلمی و کتابی، دَمی آرام میگیرد، خوش میشود. شاید روزی دیگر، ورقپارهای دیگر، شعلهٔ امیدش را رنگی تازه بخشد.
کتاب، ابزار جستجوگری است.
خردِ انسانی در دل کتابهاست که ماندگار میشود و این خردِ تکثیر شده از طریق کتابها به ما میرسد. از این روست که من همه چیز میخوانم.
به تعداد آدمها و کتابها حقایق متفاوتی وجود دارد که ما از آنها بیخبریم. من با کتاب خواندن سعی میکنم عضوی از این شبکهٔ تجاربِ غنیِ انسانی شوم و در جریانِ مداومِ معنا غوطهور شوم تا تشنه نمانم.
کتاب میخوانم تا یادم بماند که من هنوز هم انسانم. ما آدمهای عصرِ بیخردیِ معنوی به این یادآوری روزانه بیش از پیش نیازمندیم.
ما کتاب میخوانیم تا بدانیم تنها نیستیم.
ویلیام نیکسون
( این جمله به کلایو استیپلز لوئیس هم منسوب شده)
کتاب ناتمامی است، که امید آن را آغاز کرده است.
مثل والتر بینامین که از ناتمامیِ خود و ایدههایش میگوید، من هم آغازیاَم که ناتمام ماندهام.
در میان هر پارهنوشتاری در پیِ اندیشهٔ ناتمامی هستم تا اندکی از ناتمامیتِ خود بکاهم.
برای من کتابها مصداقهای بارزی از آن ناتمامهای انباشته از امید هستند. صداهای ناشنیدهای که از تاریخ جاماندهاند و از چپاولِ بیرحمِ زمانه جان به در بردهاند و ماندهاند تا ما هم بمانیم. ببالیم و بمانیم.
به قولی دیگر هر کتاب به مثابهٔ رخدادی تازه است به همان تعریفِ بنیامین از رخداد، یعنی چیزی که پیش از آن و بعد از آن، ما انسان متفاوتی هستیم.
امید به اینکه قدمی برداریم و کمی جلوتر برویم.
برای امیدواری است که من کتاب میخوانم.
هر کتاب امیدی است که به این زندگی تزریق میشود.
هر کتابی که خلق میشود به این معنی است که هنوز هم به این دنیا، به این زندگی، امید هست.
هر کتاب امیدهایی را با جهان به اشتراک میگذارد تا بخوانیم و ما نیز امید تازهای به آن بیفزاییم و آن را به شیوهای نو در شبکهٔ انسانی خود بپراکنیم.
آنچه میخوانیم و اینکه چرا میخوانیم، ما را به گونهای عمیق تعریف میکند.
من فکر میکنم، شما آنچه میخوانید هستید. پرسه در کتابخانهٔ یک نفر مانند سرک کشیدن به دیانایِ اوست.
گیلرمو دل ترو
نیازی درونی به داشتن کتابخانهای از آنِ خود
من کلکسیونری هستم که در میان کاغذپارهها و کلماتِ جا مانده از زمان و زمانهای دور، پیِ تختهپارهای میگردم تا به آن بیاویزم و از این گردابِ ناامیدی و تلخی نفسی تازه کنم. نیرویی بگیرم و باز تقلا کنم.
شبیه کشتیشکستهای که میخواهد با بالا رفتن از دیرکی که در حال فرو افتادن است خود را روی آب شناور نگه دارد. او میتواند از آنجا علامتی بفرستد که به نجات او بیانجامد.
والتر بنیامین
کتابخانهای دارم مملو از کتابهای خوانده و نخوانده، گنجینهای که برایم بسیار عزیز است. در کتابهایم، هم گم میشوم، هم پیدا.
به قفسهٔ کتابهایم که نگاه میکنم، هم ذوق میکنم، هم شرم. ذوقِ خواندهها و شرمِ نخواندهها.
اما از آنجا که:
«گردآوردن، رستگاری چیزهاست و مکملِ رستگاریِ انسان.»
پرسونای رستگاری در بر میکنم و همچنان ادامه میدهم، به ذوق و به شرم.
کسی از آناتول فرانس دربارهٔ کتابخانهاش پرسید: «تو همهٔ اینها را خواندهای؟» و او پاسخ داد: «نه یک دهم آنها را. ظروف چینی قیمتیات را میتوانی هر روز استفاده کنی؟»
و باز هنگام دیدنِ کتابفروشی، دل از خریدنِ کتابی جدید برنمیگیرم.
زندگی در جهانِ کلماتِ مکتوب و نشریافته و بیش از هر چیز در احاطهٔ کتابها بودن، چرای من است، تا چگونههایم را بجویم و بسازم و بپایم.
انگار که با تملک کتابها و داشتن کتابخانهای از آنِ خودم، وارثِ تمام جهانهایِ درونِ آنها میشوم و راهی به سوی این ناپوشیدهٔ نامکشوفِ حقیقت میجویم.
هم خواندن، هم نوشتن
کسی که در زمان حیات خود نتواند با زندگی کنار آید، نیازمند دستی است که نومیدی را کمی از سرنوشتاش دور کند… و با دستی دیگر او میتواند آنچه را که در میان ویرانهها میبیند تند تند بنویسد، زیرا او متفاوت و بیش از دیگران میبیند؛ هر چه باشد او در دوران حیات خود مرده و بازمانده واقعی است.
فرانتس کافکا
من هم در دستی کتاب میگیرم که بخوانم و نمیرم و در دستی دیگر قلم میگیرم که بنویسم و زنده بمانم.
وقتی مینویسم، حتی از فرطِ ناامیدی، یعنی من امید دارم. نوشتن یعنی امید. امید به این که کلمهای که مکتوب میشود میتواند نوری باشد در دل تاریکی. هر چند خودم هم ندانم، اما این یعنی من هنوز امیدوارم.
نا امیدی، دشمنِ زندگی و نوشتن است.
از آنجا که امید تنها به نومیدان داده شده است، خیل نومیدان عالم (نویسندهها) دست به قلم میبرند و امید را در کتابها به ودیعه میسپارند تا صاحبان شایستهٔ خود را بیابد.
سطرهایی که به جان مینشینند.
کتابها از دردهای من میگذرند، از جانِ من میگذرند و بخشهایی از آنها در روحِ من رسوب میکنند و تهنشین میشوند.
من آنها را درونی میکنم، مالِ خودم میکنم، با تجربیات، دردها و احساسهای خودم آنها را میآمیزم و پیوند میدهم.
من کتابهایی که خواندهام را به یاد ندارم، نه بیشتر از غذاهایی که خوردهام؛ با اینحال آنها من را ساختهاند.
رالف والدو امرسون
در آخر تعبیری زیبا از زندگی و کتابها را با هم بخوانیم:
واژههایی که پیدا نمیکنی، اقتباس میکنی.
ما کتاب میخوانیم تا بدانیم که تنها نیستیم.
ما کتاب میخوانیم، چون تنها هستیم.
ما کتاب میخوانیم و دیگر تنها نیستیم.
ما تنها نیستیم.
میخواهد به او بگوید زندگی من لابهلای این کتابهاست، اینها را بخوان و قلبم را بشناس.
ما رمان نیستیم.
ما داستان کوتاه نیستیم.
در این لحظه، زندگیاش بیشتر به داستان کوتاه شبیه است.
در پایان ما مجموعه داستانیم.
آن قدر کتاب خوانده است که بداند مجموعه داستانی وجود ندارد که همهٔ داستانهایش معرکه باشد. بعضی از داستانها عالیاند، بعضیها افتضاح. اگر خوششانس باشیم، یک داستان چشمگیر پیدا می کنیم. و در نهایت، آدمها فقط بهترینها را به یاد میآورند و حتی آنها را هم، خیلی طولانی به یاد نخواهند آورد.
از کتاب «زندگی داستانی ای.جی.فیکری» اثر گابریلا زوین
از چراهای دیگر این وبلاگ:
چرا از کتاب خواندنم بهرۀ کافی نمیبرم؟
چرا باید رمان بخوانیم؟
چرا باید هنگام ویرایش بلند بخوانیم؟
بسیار نوشته ی زیبایی بود و پر از بینش و عشق و چقدر من هم همین احساسات رو دارم .