دانستن کافی نیست، تو را عمل باید!
حکایت علم و عمل درس فاسی را از دوره راهنمایی اغلب به خاطر داریم. اما حکایت من و این درس، حکایت دیگری است. یادم هست به این درس که رسیدیم دلم ریخت. نمیدانم چه حسی بود که در خاطرم ماند و به یکی از ترسهای بزرگ زندگیام تبدیل شد. «نکند من هم اینگونه شوم! کاش نشوم آن عالِمِ بیعملی که هیچ نصیبی از دانستههایش نمیبرد.»
این حکایت در گلستان سعدی (باب هشتم، در آداب صحبت) آمده است:
دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بیفایده کردند یکی آن که اندوخت و نخورد و دیگر آن که آموخت و نکرد.
علم چندان که بیشتر خوانی
چون عمل در تو نیست نادانی
نه محقق بود نه دانشمند
چارپایی برو کتابی چند
آن تهی مغز را چه علم و خبر
که بر او هیزم است یا دفتر
همین طور با بیانی دیگر و به این مضمون که :
تلمیذِ بی ارادتِ عاشق، بی زرست و روندۀ بیمعرفت، مرغِ بی پر و عالِم بیعمل، درخت بیبَر و زاهدِ بیعلم خانۀ بی در. مراد از نزول قرآن، تحصیل سیرت خوبست، نه ترتیل سورت مکتوب. عامی متعبد، پیاده رفته است و عالِم متهاون، سوار خفته. عاصی که دست بر دارد، به از عابد، که در سر دارد. یکی را گفتند عالم بیعمل به چه ماند؟ گفت به زنبور بی عسل.
زنبور درشت بی مروت را گوی
باری چو عسل نمیدهی نیش مزن
میترسیدم (و همچنان میترسم) به آن دریای یکبند انگشت عمق تبدیل شوم. همیشه از اینکه آدمی سطحی باشم، بر خودم لرزیدهام. از اینکه مصداق این آیه باشم:
«مَثَلُ الَّذِینَ حُمِّلُوا التَّوْرَاهَ ثُمَّ لَمْ یَحْمِلُوهَا کَمَثَلِ الْحِمَارِ یَحْمِلُ أَسْفَارًا»
همان حمل کنندهای که از آموزههایش تنها زحمت حمل آنها را نصیب برده باشد!
(آیه ۵ سوره جمعه)
همان طبل تو خالی که فقط صدایش بلند است ولی تو خالی است و پوچ، عمقی ندارد، تخصصی ندارد. دانشش تنها در حد دادهها و اطلاعات مانده است و هیچگاه از این فراتر نرفته است. دانستنش به بینش، بصیرت و خرد منتهی نشده است. عِلمش به عَملی ختم نگردیده است.
اگر حُسن خِتام دانشی، عمل نباشد، از آن دانش چه حاصل؟
تمام بشارتها، شامل حالِ عَملِ صالح است، نصیب عاملِ صالح است.
عمل صالح کدام است؟
عملی است که نتیجهاش صلح باشد و سلام!
سلام از کجا برخیزد؟
از عقل سلیم!
عقل سلیمی که باید بداند کدام اندیشۀ راستین است که به انتخاب سلیم میانجامد؟
عقل سلیم، انتخابش سلیم است. سلیم میاندیشد که انتخابش سِلم و سلامت به همراه دارد.
سِلم هم برای خودش، هم برای دیگران. اندیشه و انتخابی که باعث شود هم خودش سالم بماند، هم دیگران. هم خودش در سِلم زندگی کند، هم دیگران.
آری در این ترس زیستهام و همان شد که نباید میشد. همان که میترسیدم سرم آمد و من نتوانستم راه بهتری در پیش بگیرم. چرا؟
چون همیشه با زمان مشکل داشتهام و دارم. فکر میکردم عقبم و دیر شده است. نمیتوانستم بایستم. فکر میکردم همین زمان که ایستادهام و فکر میکنم که چه کنم؟ زمان میتازد و من جا میمانم.
به سراغ هر چه میرفتم، مرا به سرزمین ناشناخته دیگری رهنمون میشد و من انگار از خودم اختیاری نداشتم، به هر سو کشیده میشدم. وقتی به خود آمدم که دیگر دیر شده بود. میان رشتهها و موضوعات مختلف به زنجیر کشیده شده بودم، از این سو به آن سو، مانند کلافی سر در گم. ایستاده بودم میان رشتهای بیانتها از علایق و دانشهای سطحی و پراکنده. سردرگمیام تمامی نداشت.
هنوز هم اشتیاقم به یادگرفتن چیزهای جدید سیری ناپذیر است. شگفتیام از چیزهایی زیادی که در این دنیا هست و من از آنها بیخبرم، تمامی ندارد. از هر کشفِ تازهای ذوق میکنم و زیاد بوده که اشک در چشمانم حلقه زده یا حتی گریستهام که چرا زودتر با اینها آشنا نشدهام؟ چرا جایی و زمانی نبودهام که آنها را یاد بگیرم؟ چرا زودتر این استاد، نویسنده یا معلم را ندیده بودم؟
کاش راهنمایی داشتم! آن پیر مرادی که همیشه در طلبش سوختهام، چرا راه را نشانم نداد؟ چرا کسی در زندگیام نبود که راه نشانم دهد، تا چنین سرگشته و تشنه در بیابانِ طلب نسوزم و چشمۀ وصال را نیابم؟ دلیلی که مرا بگیرد و تشر بزند و بر سر جایم بنشاند، که بس است! که تشنه به این سو آن و سو ندو! بایست! ستارهات را پیدا کن! بعد شروع کن به دویدن! دویدنهای بی مقصد، فقط تشنگیات را افزون میکند!
بس است! نخوان! بمان! اصلا بخواب! شاید در خواب راهت را بیابی!
چرا یک یا چند مسیر محدود را انتخاب نکردم تا همانها را ادامه دهم؟ هزار راه را تا نیمه رفتهام و بعد ماندهام یا بازگشتهام یا از همان جا مسیر تازهای را شروع کردهام و بعد خود را در هزار تویی دیدم که نهایتی ندارد.
باید میان این همه شیفتگی و شگفتی چند تا را انتخاب میکردم و همانها را ادامه میدادم.
در مسیرْ بودن، بد نیست ولی در مسیرِ درستْ بودن بهتر است.
چرا که تنها مسیرِ درست است که تو را به مقصد میرساند.
در پست چرا از کتاب خواندنم بهره کافی نمیبرم؟ هم از این دست دغدغههایم نوشتهام.
اینجا نشستهام و میخواهم دلایل نرسیدنهایم را بنویسم:
اول اینکه علیرغم همه سختکوشیها و سماجتهایم، کمکاری کردهام. ظاهر و نتیجه کارهای دیگران مرا جذب میکرد، اما به جاهای سختش که میرسیدم، جا میزدم. آنجا که باید از کوه بالا میرفتم، بازماندهام یا از درهها هراسیدهام.
از هر چیزی فقط شگفتیها و زیباییهایش را میدیدم.
بهتر بگویم هر چیز زیبایی هر پدیدهای دو رو دارد. روی خوش، فریبنده و جذاب که میکشد تو را و این جنبهاش نمایشی است و وجه دیگرش که پنهان است، سختیها ومرارتهای رسیدن به آنهاست. مانند دیدن روی زیبای یک تابلوی گلدوزی است که تا آن را برنگردانی و پشتش را نبینی به مهارت و راههای رفتهونرفتۀ بافندهاش پی نمیبری. دیدن پیروزیها و زیباییها به همراه سختیهای و مرارتها و شکستهای پشتش هنر است و آموزنده.
ترس از شکست عامل دیگری بودهاست.
دیگری زیادهخواهی و طمع سیریناپذیر برای بیشتر دانستن و سهم بیشتری از دنیا داشتن و عقب نماندن از بقیه است. انگار به گنجی رسیدهای که همه در حال حرص زدن برای بیشتر برداشتن هستند، ولی کیسههایشان ظرفیت محدودی دارد و بیشتر از گنجایشش را در خود جا نمیدهد.
اگر بخواهی بیشتر از اندازه آب داخل لیوانت بریزی، سرریز میشود.
چاره چیست؟
به جای حرص و عجله باید اول میایستادی، با دقت نگاه میکردی، بررسی میکردی و بعد بر میگزیدی. حتی از میان همه آن گنجینهها، باید ارزشمندترینها را انتخاب میکردی، نه اینکه هر چه دستت آمد برداری و تنها به فکر پر کردن کیسهات باشی.
یاد یکی از مسالههای طراحی الگوریتم افتام که در آن باید از مجموعهای، تعدادی آیتم انتخاب میکردیم طوری که بیشترین ارزش را داشته باشد.
مهمترین عامل تمایز، انتخابهای درست است.
انتخابهای درست، راه را کوتاهتر میکند.
اصلا سرنوشت ما را همین انتخابها تعیین میکند.
وقتی گزینههای پیشرو زیاد باشد، نتیجه همین میشود.
پس محدودیت همیشه هم بد نیست.
انتخاب وقتی اثربخش است که گزینههایت محدود باشد.
بعد عزمی راسخ که اگر چیزهای عجیبتری سر راهت قرار گرفت، انتخابت آنقدر محکم باشد که نتواند تو را از راه منحرف کند.
زمان محدود است و تو باید قانع باشی!
باید بسندگی را یاد بگیری!
باید محدودیتهایت را قبول کنی! باید بپذیری که عمر تو، توانایی تو، محدود است.
میتوانم این عوامل را به این ترتیب بیان کنم:
- خودشناسی (شناخت علایق، تواناییها، استعدادها ومحدودیتها و نقطه ضعفها)
- شناخت محیط، منابع و امکانات (اصلا به نظرم مدیریت منابع از اصلیترین چالشهای انسان امروز و دنیای اوست!)
- هدفگذاری دقیق با توجه به علایق و محدودیت منابع
- پایبندی و تعهد
در پست بعدی به این موضوع میپردازم که
چرا هر دانستنی منجر به عمل نمیشود؟