نوشتن برای من به شکار در سرزمین واژهها میماند.
آماده و مسلح به قلم، پا در رکاب کاغذ، میتازم به شکار واژهها. گاهی سرک میکشم به تلههایی که از قبل کار گذاشتهام، ایدههایم را مرور میکنم تا واژهای خود را نشان دهد بعد با با شتاب سر در پیاش میگذارم، انگار واژه ها بر بال باد سوارند و میرمند و میگریزند تا در دام ذهن بیقرار من گرفتار نیایند.
به کمین واژههایی مینشینم که پیشِ نگاه دردمندم رژه میروند و از دسترسم خارج میشوند، غافل از اینکه واژهها همچون غزالی رموکی، گریزپایند و به این راحتی ها دم به تله نمی دهند.
گاهی هم که بی خیال به خوابی خرگوشی در سایه سار درختی، در وادی پرهیاهویشان چشم برهم مینهم، انگار خودم به دام میافتم و میشوم شکارچی گرفتار آمده در دام شکار.
اینبار منم که به چنگال بیرحم و خونریز کلمات دچار میشوم و پای گریز ندارم، حضور خویش را بر گلویم میفشارند و به زور راه خویش را بر قلمم باز میکنند و سرازیر میشوند به سفیدی کاغذم.
بیاض کاغذ از الهام واژهها به سواد معنی رنگ میبازد و شکوه نغز خویش را به نگاه خیره نگارنده وام میدهد.
گاهی همچون نسیم بر کشتزار ذهنم میوزند و همچون خیالی حضور خویش را اعلام میکنند و بعد می روند چنان که هرگز نبودهاند.
گاه به شیون و التماس میخوانمش، دانه میپاشم و به انتظار می نشینم، بلکه فریب خورد و با پای خود به دامگه من بیاید و من مترصد لحظه به دام افتادنش میمانم .
گاهی همچون ماهی از دست صیاد سر میخورند، و خود را به اعماقی میافکنند که صید دوبارهشان ناممکن مینماید.
گاهی نمی بینیَش، اما میدانی که آنجاست و تو را به بازی گرفته است. جلوه میکند و بعد رخ در نقاب میکشد. هر چه میجویم، نمییابم.
این جست و گریزها در ذهن نویسنده هماره در جریان است.
بزم شکار همیشه بر پاست و میهمان آن خوانندهای است که از رنج های شکار و شکارچی چیزی ندیده است. بر خوان کلماتی مینشیند که به خون جگر و دیده فراهم گشتهاست.
اما شکارچی آنزمان خسته و راضی باز میگردد که واژههای شکارش تازه و ناب بر لب کاغذش تاب میخورند و خودنمایی میکند. لذتی که از شکار نصیب شکارچی گشته، اصلا به پای لذت خواننده آنها نمیرسد.
مهمان بی خبر است از لذت شرب مدامی که در کام نویسنده ریخته شده است.
نویسنده ما را به بزم واژههای خود میهمان کردهاست. تکتک آنها را برگزیده، تراش داده، پرورش داده و آراسته تا به چشم مخاطب خاص خود بیابد.
اندیشهورزی او را غایتی نیست!