این متن، که به قلم دکتر آیدین آرتا نگاشته شده است، شش پرده از زندگی فئودور داستایوفسکی، نویسندهٔ شهیر روس و از بزرگترین متفکران تاثیرگذار بر جنبش اگزیستانسیالیسم را از زبان خود او و با استفاده از گزیدهای از جملات جاودانی که از او به یادگار ماندهاند را به تصویر میکشد.
میتوانید خوانش آن را با صدای نویسندهاش، از اینجا بشنوید.
پرده اول:
این خونریزی ریه امانم را بریده و حملات صرع که هر روز بیشتر میشوند .دکترها گفتند فرصت زیادی ندارم ولی من از اول هم میدانستم فرصتی نیست.
آنچه از آخرین دقایق من مانده پر از رنجی است که با روی باز در آغوشش خواهم گرفت زیرا هر آنچه در همه زندگیم حقیقی شد تنها از رنج بود .
تنها هراس من در تمام زندگی همیشه این بود که شایسته رنج خود نباشم و کاش به من بگویی که امروز شایسته این رنجم.
چگونه میتوان بیرنج عاشق شد؟ چگونه میتوان بیرنج به شکوه رسید؟
ما با همه حقیقت در دستانمان متولد میشویم.
و این حقیقت آرام آرام هر روز بی صدا از لابهلای انگشتان لرزانمان فرو میریزد،
به دلیل همه ترس و حقارتی که در زندگی میپذیریم تا رنج نکشیم.
تا عاشقانه زندگی نکنیم.
رنجهای زیادی در جهان من و شماست تنها برای همه آنچه که باید شهامت میداشتیم و میگفتیم و نگفتیم.
به خودت اجازه بده بگویی آنچه را که دیگران شهامت اندیشیدن به آن را حتی در قلب خود ندارند.
هرگز اجازه نده سکوت انتخابت باشد وقتی که قلبت با صدای رسا با توسخن میگوید.
میدانم که خیلی زود پس از مرگ من تمام این سخنان را به زبان آلمانی پیامبری (منظورش نیچه است) برای شما باز خواهد گفت.
بگذار آخرین کلماتم برای شما از عشق باشد.
عشق آن گنج ارزشمندی است که میتوانی با آن همه جهان را از آن خود کنی و نه تنها خود که تمام انسانها را از گناهانشان بازگیری و رها سازی.
پس برو بی آنکه بترسی حتی یک لحظه!
بر مزارم بنویس:
آن خوشه گندمی که بر زمین افتاد، به تنهایی رنج کشید و خواهد مرد. ولی مرگ او خوشههای گندم فردا را به این صحرا هدیه خواهد کرد.
در این آخرین لحظه با خود میاندیشم:
آیا شگفتانگیزترین چیز در مورد ما انسانها این نیست که حتی با آگاهی از در چند قدمی بودن مرگ، همچنان بالاترین انگیزه و تلاش ما نه بیشتر زنده ماندن، بلکه یافتن معنایی است که بتوانیم برای آن زندگی کنیم؟
پرده دوم:
سال ۱۸۴۵، یک صبح زمستانی ساعت چهار صبح
بیخوابی رهایم نمیکند.
چند هفته پیش بیست و چهار ساله شدم.
نه سال از رفتنت گذشته، به تصویری از تو در لاکت گردنبندم نگاه میکنم.
صدای دلنشینت هنوز در گوشم است، وقتی در پاسخ سوال کودکانهام که پرسیده بودم چگونه اینهمه داستان بلدی گفتی:
چگونه ممکن است زنده باشیم و داستانی برای تعریف کردن نداشته باشیم؟
و من این روزها شروع کردهام به داستان نوشتن …. کتابی به نام مردمان فقیر.
دیمیتری هم اتاقیام چند روز پیش به اصرار یک نسخه از آن را از من گرفت و برای یک منتقد ادبی برد. این روزها خیلی از ارزش آموزش رسمی میگویند، ولی من میدانم که حقیقت ما گاهی در خاطرهای کوچک و یا در یک جمله که از کودکیمان به یاد میآوریم شکل میگیرد.
و من تو را به یاد میآورم که فاوست گوته را به کناری گذاشتی و سخت در آغوشم کشیدی و در گوشم خواندی:
بزرگترین دارایی من قلبی پر از عشق است برای تو.
شاید که تو روزی این عشق را به جهان بازگردانی.
کسی سخت بر در میکوبد. چه کسی این ساعت از صبح به دیدن من آمده؟
در را باز میکنم. مردی با کتی خیس و موها و ریشی پر از ذرات برف در آغوشم میگیرد و سه بار گونههایم را میبوسد و فریاد میزند: فئودور جوان تو یک نابغهای!
چیزی را که میبینم باور نمیکنم.
چه چیزی بلینسکی بزرگترین و مورد احترامترین منتقد ادبی تمام روسیه را این ساعت صبح در زمستان سرد سنپترزبورگ به در خانه مهندس جوان گمنام بیست و چهار سالهای کشانده است.
شانهام را تکان میدهد و میگوید:
من نتوانستم حتی لحظهای کتاب تو را از شروع تا پایان بر زمین بگذارم و همین نیمساعت پیش تمامش کردم. «مردمان فقیر» تو نخستین رمان اجتماعی ماست.
اندیشه تو مرد جوان، اگر که پاسداریش کنی، حقایق بسیاری را به روسیه و جهان خواهد بخشید.
پرده سوم:
۲۰ نوامبر ۱۸۳۷
هنوز همه ما داغ داریم، رفتنت همه مهربانی خانه را با خود برد. دیروز پدر به من گفت باید به مدرسه مهندسی ارتش وارد شوم. من هیچ نگفتم، تنها به یاد آوردم که این مرد سختگیر سالها پیش خود مرد جوانی بود که از خانه پدریش گریخت و هرگز بازنگشت. زیرا پدرش به او گفته بود که باید کشیش شود. و رویای او پزشک شدن بود.
عجیب است که ما همیشه قربانی همان سایههایی میشویم که روزی در برابرشان عصیان کردیم.
شاید رویا دیدن یادمان میرود و شاید دیگر داستانی نداریم.
چیزی که تو میدانستی و او از یاد برده این است که من همیشه در رویای خود زندگی کردهام.
من آنقدر کم در مورد آنچه دیگران زندگی حقیقی مینامند میدانم که هرچه به خاطرات خود برمیگردم تنها رویاهای خود را به یاد میآورم، در میان اندک خاطراتی از آنچه دیگران آن را زندگی حقیقی میخوانند .
رویاهایی که مرا با خودم آشتی دادهاند و تردیدهای قلبم را درباره ارزش حقیقت زدودهاند.
هر وقت به ناچار و برای لحظاتی به جهان حقیقی که آنهم چیزی جز کابوس سرد، ثابت و بیتغییر و مشترک و مخلوق همه آنهایی است که رویا دیدن را باور ندارند باز میگردم،
حس میکنم ترانهای را گم کردهام که دیگر نمیشنوم،
و چیزی داشتهام که هر لحظه فراموشش میکنم و میدانم که فراموشش کردهام،
و این دانش بر گم شدن در کابوس مشترک دیگران چه رنج بزرگی است .
من به خود قول میدهم که هرگز در این کابوس گم نخواهم شد.
پرده چهارم:
۲۳ دسامبر ۱۸۴۹
این قرار است آخرین روز زندگی من باشد. دیروز در دادگاه به من گفتند که همگی اعدام خواهیم شد. در همه روزهای بازجویی نه دروغ گفتم و نه انکار کردم. من به بازپرس خود گفتم که نمیتوانم نه به او و نه به خودم دروغ بگویم، زیرا انسانی که به خودش دروغ بگوید و به دروغهای خود گوش فرا دهد، سرانجام روزی به جایی خواهد رسید که نمیتواند تفاوت حقیقت و دروغ را ببیند و درک کند، نه در درون خویش و نه در جهان بیرون و اندک اندک نه احترامی برای خود قائل خواهد شد و نه دیگران.
هنوز آنقدر برای خود احترام قائلم که جز حقیقت نگویم.
رویای من جهانی است که حقیقت در آن پیروز است.
و اگر میخواهی حقیقت بر جهان پیروز شود بگذار تا نخست بر تو چیره گردد .
اگر معنای این جستجوی صادقانه مرگ من است،
بارِ رنج خود را با روی گشاده با افتخار برگرفته و آخرین سفر خود را آغاز خواهم کرد .
از من پرسید: از اینکه با جانیان خطرناک و قاتلان همبندم چه احساسی دارم؟
به او گفتم: هر یک از ما کارهایی در زندگی انجام دادهایم که نمیتوانیم به آنها افتخار کنیم .کارهایی که شاید به هیچ کس نتوانیم بگوییم به جز دوستان نزدیکمان.
ولی کارهایی هم هست که به آنها هم نمیتوانیم بگوییم، بلکه چون رازی در قلب خود نگاه میداریم و فقط خود و خود از آنها باخبریم.
ولی بگذار رازی را برایت بگویم … کارهایی هم هست که حتی در خلوت خود نیز آنها را به خود نخواهیم گفت.
افکار و کارهایی که با شرم حتی از خود پنهان میکنیم.
چگونه میتوان در برابر گناهکار و مجرمی ایستاد و در دل نلرزید، که من به همان اندازه گناهکارم که آنکه در برابرم ایستاده است؟
سادهترین کار در جهان محکوم کردن یک مجرم است و دشوارترین کار درک این است که بر او چه رفته است که توان انجام این گناه را یافته؟
با پرسیدن این سوال ناچاریم به تاریکی درون خود بنگریم و باور کنیم هر یک از ما مجرمی، قاتلی و گناهکاری در درون خود داریم.
تنها با پاسخ به این سوال است که آنقدر شهامت خواهیم یافت که گناه او را بر دوش گیریم و به او بگوییم بی مجازات برو، من به جای هر دوی ما این رنج مشترک را بر دوش خواهم کشید.
بازپرس من چیزهایی را نوشت و میخواست که برود، پرسیدم: میتوانم اعترافم را مکتوب بنویسم؟ چشمانش درخشید و کاغذ را پیش رویم گذاشت. برایش نوشتم:
من از سیاست بیزارم ولی انسان را و حقیقت را دوست دارم.
من در بحثهای پتراشوسکیستها شرکت کردم و از کتابخانهشان استفاده کردم. برای آنکه در رویایشان برای آزادی نود درصد مردم این کشور که هنوز بردهاند و حتی خواندن و نوشتن نمیدانند حقیقتی میدیدم.
حتی اگر رهایم کنید، باز از رنج روح و زندگی آن نود درصد و گم شدن معنای زندگی آن ده درصد خواهم نوشت.
در جستجوی حقیقت بودن یعنی شهامت این را داشتن که وقتی نور حقیقت را دیدی در برابرش بایستی و به او بگویی
همه خواستهایم را ویران کن،
و همه آنچه که هدف زندگی میپنداشتم بکش و به من چیز بهتری ببخش!
آن که من بود آماده مرگ است تا من آنگونه که باید باشم متولد شوم.
پرده پنجم:
پاییز ۱۸۵۲ اردوگاه کاتورگا، سیبری
در آخرین لحظه صدای شلیک گلوله را شنیدم.
قلبم پر از اندوه بود … اندوه همه آنچیزی که میتوانستم باشم و فرصت آن را نیافتم.
من آنروز مردم … و بیدار شدم.
چشمان ما را گشودند و گفتند که تزار فرمان تخفیف مجازات ما را داده است.
سه سال از آن روز گذشته است… سه سال که با زنجیرهایی که به پاهایم بستهاند میخوابم و بیدار میشوم.
عفونت زخمهایم وقتی همراه با تب و شدت گرفتن حملات صرعم باشد، موهبتی است که مرا برای چند ساعتی به بیمارستان اردوگاه میفرستد. جایی که یکی از دکترها پنهانی اجازه میدهد دقایقی رمانهای دیکنز و روزنامههای نه چندان قدیمی را بخوانم.
دیشب این دکتر اجازه داد شب را در بیمارستان بمانم .
بعد از چند سال روی تختی دراز کشیده بودم و به آسمان خیره مینگریستم.
چه آسمان شگفتی بود. از همان آسمانهایی که تنها وقتی کودکی یا بسیار جوان میتوانی ببینی.
آسمانی درخشان با ستارههایی براق که در آسمان و چشمان تو همزمان میدرخشند.
و تو با حیرت و افسوس از خود میپرسی چگونه شرارت و بیرحمی در زیر چنین زیبایی جاودانهای به حیات خود بر زمین ادامه میدهد؟
من هرگز نتوانستهام به آسمان بیرون و درونم بنگرم و بگویم خدا نیست.
ولی میدانم که خداوند باشد یا نه !ما ناچاریم مسئولیت کمال خود و رنج کامل شدن خویش را بپذیریم.
من باور نمیکنم و میدانم که نباید باور کنم که شرارت و سنگدلی شرایط طبیعی انسان زیر چنین آسمان زیبایی است .
هرچقدر شب تاریکتر باشد، ستارهها درخشانتر خواهند درخشید.
درست مانند درخشانترین حقایقی که در تاریکترین شبهای زندگی و بزرگترین رنجهای خود مییابیم.
شدت درخشش ستارههای حقیقت در دل ما درست به اندازهٔ گسترهٔ رنجهای ماست.
نمیدانم چند سال اینجا دوام خواهم آورد، ولی میدانم که رنجهایم و دردهای همبندانم،
که رویاها و کابوسهای شبانهشان را روی زمین چوبی سرد اردوگاه با من شریک شدهاند،
روحم را آزاد خواهد کرد.
اکنون که چیزی جز این آسمان برایم نمانده است، به توهمی که روزی از زندگی و آزادی داشتم فکر میکنم.
روزی که صدای آن دیگران در درونم بود: نیازهایی داری … آنها را برآورده کن.
هرگز در تامین نیازها و خواسته هایت کوتاهی نکن.
نه فقط نیازهایت را برآورده کن بلکه آنها را همواره بیشتر کن!
چرا از آزادی میپرسی وقتی تعریف آن را به تو دادهایم!
مگر نمیدانی آزادی چیزی نیست جز گسترش بی وقفه خواستههایی که در زندگی داریم!
و هدف زندگی تحقق این خواستهها و آزاد زیستن است!
به من گفته بودند که هر وقت خواستههایت برآورده شدند خواسته جدیدی داشته باش و این تو را آزاد خواهد کرد!
و من دیشب خیره در آسمان پرستاره سیبری دیگر در قلبم میدانستم
که نتیجه این آزادی برای ثروتمند آنها تلخکامی و خودکشی است و برای فقیرشان حسرت و جنایت.
میدانی … آدمها این روزها از دو چیز میترسند؛
از اینکه فقیر باشند و ناکام از دنیا بروند و دوم اینکه مهم نباشند،
و حتی بدتر از آن به نظر دیگران مضحک به نظر برسند.
و شاید به همین دو دلیل است که ترجیح میدهند چنین تلاش ترحمانگیزی برای رسیدن به هیچ داشته باشند.
پرده ششم:
بهار سال ۱۸۶۵
چند سالی است که از زندان آزاد شدهام.
به فلسفه علاقهمند شدم و کتابهای افلاطون، کانت و هگل را با شوق بارها خواندم.
راه را برایم باز کردهاند که به دنیای آریستوکراسی روسیه وارد شوم.
همان ده درصدی که می توانند بخوانند و بنویسند و میگویند کتابهایم را دوست دارند.
در آستانه چهل و پنج سالگی هستم و پیری را بر آستانه در میبینم.
این روزها نفسم خیلی تنگ میشود، ولی دکترها میگویند چیز مهمی نیست و حداقل بیست سال دیگر زندگی میکنم.
آیا چیز جدیدی پیش از مرگ از زندگی خواهم آموخت؟
من به همه این سالها فکر میکنم و سالهایی که پیش رو دارم.
ما هیچوقت همه چیز را به یکباره یاد نخواهیم گرفت .
در ثانیهای به آگاهی رسیدن تنها روزها، ماهها و سالها صادقانه زیستن را در خود پنهان میکند.
برای کشف حقیقت همه ما با نادانی بسیار خود شروع میکنیم.
و اگر تصور میکنید با همه نادانی خود حقیقت را زود فرا گرفتهاید مطمئن باشید که آن را درست درک نکردهاید.
دنیای ما تنها با عشق به حقیقت رهایی خواهد یافت.
بارها از خود پرسیدهام آیا با همه این بی عدالتی، رنج و شرارتی که میبینم،
دنیا همان جهنمی نیست که هراس ما ورود به آن پس از مرگ است؟
شاید برای همین است که به در ته قلب خود میدانیم آنکه رفته است از این دوزخ آزاد است.
این دنیا دوزخمان خواهد ماند تا روزی که قلبهایمان از دوزخ بودن باز نایستد.
دوزخ چیست؟
من همیشه باور داشتهام که دوزخ چیزی جز ناتوانی در دوست داشتن دیگران و جهان نیست.
اگر عشقی در قلب و جهان خود نمیبینی،
و اگر لذت و تحسین آنچه زیباست در تو مرده است،
سرانجام موفق شدهای تا دوزخ را بیابی و شاید او سرانجام تو را یافته است.
مهم نیست که به نظم جهان و قانون بزرگ هستی معتقد هستی یا نه ….
تنها به قلب خود نگاه کن و ببین هنوز قلبت میتواند از برگ جوان و تازهای که در بهار بر سر شاخهای خشک میروید لبریز از لذت و تحسین شود؟
از آسمان آبی؟ و یا از دیدن پرنده کوچکی که بر درخت حیاط تو آشیان ساخته است؟
عشق آن گنج ارزشمندی است که می توانی با آن همه جهان را از آن خود کنی و نه تنها خود که تمام انسانها را از گناهانشان بازگیری و رها سازی.
پس برو عاشقانه بیآنکه بترسی حتی یک لحظه!
این متن زیبا به قلم دکتر آیدین آرتا نگاشته شده است.
میتوانید خوانش آن را با صدای نویسندهاش، از اینجا بشنوید.
سرکار خانم شفیعی دستمریزاد. آنقدر از خواندن این شش پرده لذت بردم که حتی یادم نمی آید که آخرین بار چه موقع و به چه بهانه ای اینچنین مسرور شده باشم. خواهر گلم(و شاید دختر گلم)از صمیم قلب برایت آرزوی بهترین ها را دارم.
ممنونم از اینکه در سرور ِخواندن این متن زیبا با من شریک شدید.
موفق باشید.
درود و سپاس بر شما بانو گرانقدر
که چنین مطلب ارزشمندی به اشتراک گذاشتید
خیلی لذت بردم و آموختم از داستان داستایوفسکی
هرچند که میدانستم عشق بالاترین جوهره انسان است و رهایی از هرچه منیت و نپرداختن به ترسهایی که در این دنیا باعث میشود که آنچه را باید بیاموزم و بر یادگار بر این جهان بگذارم را از دست بدهم …
عشق ؛ رهایی و درک شرایط مکانی و زمانی و روحی انسانها
سپاس بی نهایت
وجودتان بی گزند ♥️🌼⚘
درود بیکران
مطالعه و درک مفاهیم والای انسانی در ادبیات کلاسیک، در کنار دوستانی چون شما، لذتی مضاعف است.
ممنونم از همراهی شما.
سلام
طاهره عزیز
واقعا نوشته فوق العاده بود، من هر از خواندن هر کلمش لذت وافری بردم. ممنونم از اینکه به اشتراک گذاشتیش.
سلام پانیذ عزیز
بله واقعا متن زیبایی است.
من هم متشکرم که در لذت خواندن این نوشته همراه من بودید.
این شش پرده برای دوستداران داستایوسکی جالب است اگر به زندگی او آشنا باشیم در هر حال خوب بود
خیلی زیبا و تاثیر گزار بود
من تصادفا در برنامه کتاب باز سروش صحت دیدم
که آقای فراصتی ( منتقد سینما ) داشت این ۶ نامه را تحلیل میکرد
واقعا لذت بردم و از شما صمیمانه و از ته قلبم سپاسگزارم
با تشکر: میراحمدی
بله
این متن واقعا زیباست.
متشکرم که احساس خود را نوشتید.
چقدر اشک ریختم با خوندن این جملات…..واقعا این کلمات رو انگار با خون نوشته اند…..
درودبه شما با این انتخاب زیبا از نویسنده ای که به حق بزرگترین نویسنده تمام دوران هاست……
درود بر شما 🌸🌸🌸دستت درد نکنه
با سلام،مرسی از مطالبی که به اشتراک گذاشتید،دوست دارم قلم بردارم خط به خط نوشته ها رو یادداشت کنم،و همیشه همراه خودم داشته باشم،تا حفظش کنم و البته ازش در تمام لحظات زندگیم بهره بگیرم.الان احساس شور و اشتیاق والایه آپولونی دارم
با سپاس
درود بر شما
دقیقا به همین دلیل این پست را منتشر کردم.
یعنیی این شش پرده تو هیچکتابی ازش نیست؟ پس از کجا اومده؟ جمله های عادیش بنطر نمیرسه باشه….یا چه بدونم چیز دیگه ای انگار تکه های برداشته شده از کتاباشن؟
این متن به قلم دکتر آیدین آرتا نگاشته شده با تاثیر از زندگینامه و جملاتی که از آثار داستایوفکسی برگزیدهاند..
به دنبال نوشته ای درباب عشق ازداستایوفسکی میگشتم که به این صفحه برخوردم چنانلذتی بردم که دوست دارم بارهاو بارها انرا بخولنم. درود برشما.