بگشای در که دلتنگ بهارم !
بهار پشت در منتظر است، تا او را به دلهایمان راه دهیم.
دلهایی، مرده از غمها و نفرتها. دلهایی، زده شده از نگاهها، سرزنشها و قضاوتها. دلهایی، آکنده از اندوهها و از دست دادنها.
بهار منتظر است همه اینها را از دل برون کنیم تا جایی برایش گشوده شود.
که بیاید و دلِغمزده ما را از وجود خویش پُر کند. تازه کند این زمین خشک و خسته را.
خونِ تازهای بدَمَد در این قلب پژمرده. روح تازهای بدمد بر این برهوت خشکیده.
تا بنوشاند میِ سرمستی و زندگی به قلب من و تو و زنده کند همه این روزمرگیها و شبمرگیها را.
پس بمیرید! بمیرید! از این مردگیها و مرده چسبیها. تا زنده شوید با تغییرها و تحولها.
زنده شدن چیزی نیست جز همین تغییر حالت از مرگ به زندگی.
کاش حول حالنای ما باشد این زندگی و سال نو.
تنها قانون بیتغییر این جهان، همانا تغییر است.
اگر لحظهای، روزی، سالی، از تو بدون تغییر سپری شد بدان که از قانون این جهان و این جهانیها تخطی کردهای. پس از دورِ بازیِ این سپهرِ گردون، خارج میشوی. از رُشدَت باز میمانی.
آنگاه است که باید بنشینی به تماشای پیشرفت کسانی که تغییر سرلوحه زندگی آنهاست. مولای ما میگوید اگر امروز و دیروزت شبیه هم است، خسران دیدهای! پس باور کن که ضرر کردهای! برخیز و کاری کن!…
نه! لحظهای درنگ کن! بنگر به گذشتهای که میخواهی از آن فرار کنی! بدان که از آن گریزی نیست! مگر اینکه آنقدر خودت را تغییر بدهی که جایی برای گذشتهات نماند و زیر همه فرداهای روشنت محو شود.
انگیزشی نوشتن راحت است. خیلی راحت! اما عمل کردن به آن بسیار دشوار است.
به دشواری جان کندن! چرا که کندن از عادتهای کهنه، عینِ مردن است! سخت و جانکاه!
ولی باور کنیم، نه فقط بدانیم، که باور کنیم، هر زایش و رویشی، از پسِ مرگی و مردنی است.
شاید! شاید اگر به مرگها و رفتنها روی خوشتری نشان دهیم، زنده شویم!
بگذار برود! رفتنی ها را باید بدرود گفت و بدرقه کرد. اگر رفتنیها را راهی نکنی، هیچ آمدنی نمیرسد.
رها کردن بیاموز تا به دست آوری!