زنی که میخواهد داستان بنویسد، باید پول و اتاقی از آنِ خود داشته باشد.
بیشتر نویسندگان و مصرفکنندگان کلمهٔ مکتوب با این نقلقول از ویرجینیا وولف کاملا آشنا هستند. این کلمات بازتاب موقعیتِ بیشترِ زنانِ خلاقِ اوایل قرن بیستم است. گرچه امروزه جهان در کل جای بهتری برای زنان است، اما این جمله فقط تا حدی درست است.
مایلم این جمله را اینطور بنویسم:
یک زن باید پول، حریم شخصی، زمان و اتاقی برای خودش داشته باشد، به علاوه قفلی روی در، تا آزاد باشد و خلق کند و بتواند احساسات حقیقی و درونیترین تفکراتش را بیان کند .
اتاقی از آن خود برای من معادل مکانی است برای ابراز خودم به آزادی، بدون هراس، بدون حواسپرتی و بدون وقفه. مولفههای که فرار و نادرند، حتی امروزه.
کتاب اتاقی از آن خود در ۱۹۲۹ منتشر شده است. ویرجینیا وولف این کتاب را به سبک «نیمهمحاوره و نیمی گفتگوی درونی» نگاشته است. وی حس و حال خویش را هنگام نگارش آن اینگونه توصیف میکند:
«با چنان سرعتی مینوشتم که وقتی قلم به دست میگرفتم مثل بطری آبی بودم که سرو ته شده باشد. با نهایت سرعتی که میتوانستم مینوشتم؛ بیش از حد سریع، چون حالا باید برای تصحیح آن نوشته زحمت بکشم؛ اما این روش به آدم آزادی میدهد و اجازه میدهد از فکری به فکر دیگر بپرد.»
اهمیت استراتژی نگارشی اتاقی از آن خود تا به آنجاست که این کتاب هنوز هم در کلاسهای آیین نگارش و فن بیان در سطوح مختلف دانشگاهی تدریس میشود. اما از آن مهمتر اهمیت این کتاب در ایجاد سبکی جدید در مقالهنویسی است؛ مقالهنویسی مدرنیستی .
مقالهنویس مدرنیست دیگر صرفا نگران ارائه دلیل و برهان کافی و قابل قبول با تکیه بر حقیقتی واحد و عینی نیست، بلکه بیشتر در صدد نشان دادن رابطهٔ پیچیدهٔ منِ «داستانی» حاضر در متن با مخاطب و موضوع است برای تبیین حقایقی تودرتو. این استراتژی بسیار نوین و افراطی، قدرت و اعتبار منِ سنتی عالم و دانشمند را کاملا تحتالشعاع قرار میدهد، نثر را از قالب خشک و یکبعدی رها میکند و به آن امکان سیلان و حرکت داستانی میبخشد.
ویرجینیا وولف در کتاب «اتاقی از آن خود» به زندگی نافرجام زنانی نگاه میکند که تا قبل از قرن نوزدهم حتی نامی از آنها به عنوان انسانهایی که میتوانند فکر کنند و حرفی برای گفتن داشته باشند وجود ندارد. اگر در ادبیات مردانه آن دوران و در اشعار آن زمان زندهاند فقط در شعرها و داستانها حضوری زنده دارند آنهم به ندرت ولی در تاریخ نه. میخواهد بگوید زنها تا آن زمان بیشتر از این که در تاریخ واقعی حضور داشته باشند در میان شعرها و داستانها حضور داشتهاند.
در قرن نوزدهم کمکم زنانی پیدا شدند که جسارت نوشتن پیدا کردند اما آنها هم از طبقه مرفهی بودند که با شکستن عرفهای جامعه مردسالار آن زمان دیر یا زود خفه میشدند یا در حصار تنگ طردشدگی گرفتار میشدند.
بعد کمکم این نوشتن به میان قشر متوسط جامعه وارد شد و زنانی وارد گود نوشتن شدند که برای نوشتن حتی اتاقی از آن خود نداشتند، آنها در میان هیاهوی خانه و در نشمین جسته و گریخته نوشتهاند و به همین دلیل آنچنان که باید استعداد خویش را شکوفا نکردهاند. از این رو زنان تنها به رماننویسی روی آوردهاند، مانند امیلی برونته، جرج الیوت، جین استین.
شعر و سایر مصنوعات مکتوب، از دسترس خیال ظریف و نیازمند خلوت و زمانی فراخ دور مانده است.
مشغلهها و ذغدغههای زنان و انتظارات جامعه از آنها ومسئولیتهایی که بر دوش داشتند علاوه بر نگاههای آنچنانی آنها را از تاختن در میادینی که تا آن زمان در اختیار ذهن مردانه بود دور نگه میداشت.
شعر، نمایشنامه، نقد، تاریخ، زندگینامه، سفرنامه و کتابهای آکادمیک و تحقیق، فلسفه علمی و اقتصادی اما هنوز اکثریت با رمان است.
دربارهٔ نوشتن
چند جمله از ویرجینیا وولف دربارهٔ نوشتن:
«اگر حقیقت را در مورد خودتان نگویید، نمیتوانید آن را دربارهٔ دیگران بگویید».
«کلمات وحشیاند، آزاد و بیمسئولیت و مهارنشدنی. آری، میتوان در بندشان کرد، میتوان تحت حروف الفبا به صف کشیدشان و به فرهنگنامهها تسلیمشان کرد. اما دیگر زنده نیستند».
«نویسندگی، یعنی نومیدی مطلق».
«با کنار هم چیدن جملهها نمیتوان کتاب ساخت، بلکه باید با جملهها طاق و گنبد ساخت تا کتاب شکل بگیرد.»
«تا زمانی که شما آن چه را که میخواهید مینویسید، هیچ چیز دیگری اهمیت ندارد؛ و هیچکس نمیتواند بگوید که آنچه شما مینویسید تا سالیان سال اهمیت خواهد داشت یا فقط تا چند ساعت.»
«در کتابها خیالپردازی کنید و در گوشه و کنار خیابان پرسه بزنید و بگذارید نخ ماهیگیری فکرتان به اعماق رودخانه برود.»
داستان و حقیقت
از نگاه ویرجینیا واقعیت، داستان و حقیقت همواره در تبادل هستند و وجود هر یک به دوتای دیگر وابسته است.
وولف داستان را مثل تار عنکبوت میبیند که شاید اتصالهای سستی داشته باشد، اما باز از چهار گوشه به زندگی پیوند خورده است:
داستان مانند تار عنکبوت است، که شاید اتصالی بسیار ظریف و نامرئی داشته باشد، ولی با وجود این به چهار گوشهٔ زندگی متصل است. این اتصال غالبا قابل روئیت نیست؛ برای مثال، نمایشنامههای شکسپیر انگار به خودی خود کاملاند و بدون هیچ اتصالی در هوا معلقند. اما وقتی تار عنکبوت کجوکوله میشود، به گوشهای گیر میکند، یا از وسط پاره میشود، به یاد میآوریم که این تارها را موجودات غیر مادی در هوا نتنیدهاند، بلکه حاصل کار انسانهای رنج کشیدهاند و به عواملی به غایت مادی وابستهاند، مثلا به سلامتی و پول و خانههایی که در آنها زندگی میکنیم.
از ادبیات جدید و گستردهٔ اعتراف و تحلیل خود چینن استنباط میشود که نوشتن اثری نبوغآمیز تقریبا همیشه کاری بسیار صعب و دشوار است. همه چیز با امکان بیرون آمدن اثر به صورت کامل و تمام عیار از ذهن نویسنده در تضاد است. به طور کلی شرایط مادی علیه آن هستند.
و آنچه تمام این مشکلات را تشدید و تحمل آنها را سختتر میکند بیاعتنایی چشمگیر دنیای پیرامون است. دنیا از مردم نمیخواهد شعر و رمان و تاریخ بنویسند، دنیا به اینها نیاز ندارد. و طبیعتا برای آنچه که نمیخواهد بهایی نمیپردازد.
از کتابهای تحلیل خود و اعتراف، نفرین و فریاد دردآلودی به گوش میرسد.
هیچ کتابی کامل و بدون نقص، آنگونه که در ذهن نویسنده بوده، به وجود نمیآید.
در عصر زندگینامهنویسی میتوان اظهار نظرهای مردان بزرگ را نه تنها از خلال آنچه میگویند، بلکه به واسطه آنچه انجام میدهند تفسیر کرد.
ادبیات مملو از لاشههای خرد شدهٔ مردانی است که بیش از حد به عقیده دیگران اهمیت میدادند.
ذهن هنرمند برای انجام این کار عظیم، یعنی آزاد کردن کامل و تمام عیارِ اثری که در وجود اوست، باید ملتهب و پر آشوب باشد. زیرا شاهکارها منفرد و تنها به دنیا نمی آیند؛ نتیجهٔ سالها تفکر همگانی ، تفکر گروهی مردم هستند؛ بنابراین تجربهٔ تودهٔ مردم پشتوانهٔ صدایی واحد است.
رمان
وولف رمان را آفرینشی میداند که شباهت آینهواری به زندگی دارد، البته با سادهسازیها و تحریفهای بیشمار.
به اعتقاد او یک رمان مجموعهای از احساسهای متضاد و ساختارهای بینهایت پیچیده در روابط انسانی و تفکرات و قضاوتهای متفاوت است که آن را در قالبی از دنیایی که زندگی در آن با چیزی مغایرت پیدا میکند که زندگی نیست. چیزی شبیه زندگی است. چیزی که کم و بیش زندگی است و میتوانیم مانند زندگی دربارهاش قضاوت کنیم.
رمانها اغلب داروی مسکن هستند و نه درمان، و به جای آن که ما را با داغی سوزاننده بیدار کنند به خوابی رخوت آلود فرو میبرند.
منظور از صداقت در مورد رماننویس این است که ما را متقاعد میکند که آنچه مینویسد حقیقت دارد. احساس میکنیم بله، هرگز تصورش را هم نمیکردم که چنین چیزی واقعیت داشته باشد؛ هرگز آدمهایی را نمیشناختم که اینگونه رفتار کند. اما تو مرا متقاعد کردی که این طور است، که چنین اتفاقی میافتد. با خواندن هر عبارت و هر صفحه، موضوعی روشن میشود، زیرا به نظر میرسد که طبیعت، در کمال شگفتی، نوری درونی در وجود ما قرار داده تا در پرتو آن درباره صداقت یا عدم صداقت رماننویس قضاوت کنیم. یا شاید طبیعت، در نامعقولترین وجه خود، نوعی پیشآگاهی را با جوهری نامرئی بر دیوارهای ذهن نقش کرده است که این هنرمندان بزرگ آن را تایید میکنند و تنها کافی است که این نقش را به آتش نبوغ نزدیک کنیم تا مرئی شود. هنگامی که آن نقش نامرئی به این ترتیب آشکار میشود و پیش چشمان ما جان میگیرد، با وجد و شگفتی میگوییم: «این درست همان چیزی است که همیشه احساس میکردم و میدانستم و آرزویش را داشتم!» و سخت به هیجان میآییم و کتاب را حتی با نوعی تکریم و تحسین، انگار که چیز بسیار گرانبهایی باشد میبندیم ـ گویی پناهگاهی باشد که تا زندهایم میتوانیم به آن باز گردیم و آن را به قفسه بر میگردانیم. این را به خودم گفتم و «جنگوصلح» را برداشتم و سرجایش گذاشتم. از طرف دیگر ممکن است این جملههای بیمقدار که میخوانیم و مزمزه میکنیم، ابتدا با رنگآمیزی شاد و اشارتهای زیبای خود واکنشی سریع و پر شور برانگیزاند، اما در همان حد متوقف شوند؛ انگار چیزی جلو پیشرفت آنها را میگیرد. یا ممکن است تنها چند سطر مبهم در گوشه و لکهای جوهر در گوشهای دیگر پیدا شود، بیآنکه هیچ چیز کامل و تمام عیاری پدید آید. آن وقت آدم از فرط ناامیدی آهی میکشد و میگوید، این هم یک شکست دیگر. این رمان هم یک جایش لنگ میزند.
اغلب رمانها یک جایشان لنگ میزند. نیروی خیال به سبب خستگی مفرط از کار میافتد. قدرت درک و بصیرت مختل میشود؛ دیگر قادر نیست درست را از نادرست تشخیص دهد؛ دیگر توانایی ادامه کار عظیمی را ندارد که هر لحظه مستلزم استفاده از نیروهای ذهنی متعدد و متفاوتی است.
ارزشهای مردانه حتی به رمانهایی که زنان آنها را نوشتهاند از زندگی واقعی به زندگیهای خلق شده در رمانها هم رسوخ کرده است. تنها جین آستین و امیلی برونته به رغم همه انتقادها محکم ماندند و نگذاشتند ارزشهای مردسالارانه احساسشان رامنحرف کند و آنگونه نوشتند که زنان مینویسند و نه آنگونه که مردان مینویسند.
طی همه این قرنها، زنان چون آینههایی عمل کردهاند که قدرتی جادویی و خوشایند دارد و میتوانند قامت مرد را دو برابر اندازه واقعیاش نشان بدهد.
و از این رو وولف به زنان توصیه میکند که:
زنها نباید سعی کنند تا خود را با معیارهای ادبی متداول، که به احتمال قوی مردانه است، منطبق کنند. بلکه باید معیارهای دیگری از آن خود فراهم کنند؛ باید زبان را بازسازی کنند تا سیالتر شود و قابلیت آن را داشته باشد که با ظرفیت بیشتری به کار گرفته شود.
نقش عمده شرایط جسمانی زنان در آینده داستان
کتاب باید به نحوی با جسم آنها سازگار شود، و حتی میتوان به جرأت گفت که کتابهای زنان باید کوتاهتر و موجزتر از کتابهای مردان باشد، و در قالبی تدوین شود که به ساعات طولانی کار مداوم و بیوقفه نیاز نداشته باشد. زیرا وقفه همواره وجود خواهد داشت. همچنین اعصابی که مغز را تحریک می کند ظاهرا در مردان و زنان متفاوت است و اگر میخواهید زنان بهتر و سختتر کار کنند باید بفهمید چه نوع رفتاری برای آنها مناسب است…. تمام اینها جزئی از مساله زن و داستان است.
ذهن نویسنده باید دو جنسیتی باشد
اگر ذهن به انسجام (زنانه مردانه) برسد ذهن کاملا بارور میشود و همه نیروهای خود را به کار میگیرد. شاید ذهنی که منحصرا مردانه باشد یا منحصرا زنانه نتواند خلاق باشد.
ذهن دو جنسی یعنی ذهنی که صدا را تشدید میکند و نفوذ پذیر است؛ طبیعتا خلاق با نشاط و منسجم است.
مردانگی اکنون به خودآگاهی دست یافته است ـ یعنی مردان اکنون فقط با وجه مردانه مغزشان مینویسند. برای زن اشتباه است که نوشتههای آنها را بخواند، زیرا زن ناگزیر به دنبال چیزی میگردد که در آنها نخواهد یافت.
ذهن مردانه که مینویسد احساسات او ارتباط ایجاد نمیکرد انگار ذهن او به قسمتهای متفاوتی تقسیم شده بود و هیچ صدایی از یک قسمت به قسمت دیگر نمیرسید. در نتیجه وقتی جملهای از آن نویسنده را در ذهن مرور میکنی همانجا بیجان بر زمین میافتد اما وقتی
وقتی جملهای از کولریج به ذهن میآید منفجر میشود و انواع و اقسام نظرات دیگر را تولید میکند و این تنها نوع نوشتن است که میتوان گفت رمز زندگی جاودان را در بردارد.
اگر میگوید کتابی قدرت زنانگی ندارد یعنی قدرت القا در آنها نیست و وقتی کتابی فاقد قدرت القا باشد، هر قدر هم محکم بر سطح ذهن فرود آید، نمیتواند به درون آن نفوذ کند.
نویسنده باید از هر دو وجه ذهن خود به یک میزان استفاده کند.
باید به شکسپیر بازگشت؛ زیرا شکسپیر دو جنسی بود و همین طور کیتس و استرن و کوپر و لمب و کولریج. شلی خنثی بود. میلتون و بن جانسون مردانگی اندکی غالب بود. همینطور تولستوی. پروست کاملا دوجنسی حتی شاید وجه زنانهاش قدری بیشتر بود.
برای هر کسی که مینویسد فکر کردن درباره جنسیت خود مخرب است. زن بودن یا مرد بودن به صورت خالص و مطلق مخرب است؛ باید زنانهـ مردانه یا مردانه ـ زنانه بود. کوچکترین تاکید بر هر ظلم و جوری برای زن مخرب است؛ حتی نباید از روی انصاف و عدالت از آرمانی دفاع کند؛ یا به هر شکلی آگاهانه به عنوان زن سخن بگوید.
هر آنچه با تعصب آگاهانه نوشته شود محکوم به مرگ است. نمیتواند بارور شود. هر قدر هم که برای یکی دو روز زیرکانه و موثر، قدرتمند و استادانه جلوه کند، با فرا رسیدن شب باید خاموش شود؛ قادر نیست در اذهان دیگر رشد کند. پیش از آن که عمل خلاقه به ثمر برسد؛ باید در ذهن نوعی تعامل بین زن و مرد صورت بگیرد. لازم است نوعی پیوند اضداد انجام شود. اگر قرار است احساس کنیم که نویسنده تجربه خود را به تمامی به ما منتقل میکند، کل ذهن باید کاملا باز باشد. باید آزادی وجود داشته باشد و همین طور آرامش. هیچ چرخی نباید قیژ قیژ کند، هیچ چراغی نباید سوسو بزند. پردهها باید کشیده باشند. فکر کردم وقتی تجربه نویسنده به پایان میرسد، باید تکیه بدهد و بگذارد ذهنش پیوند خود را در تاریکی جشن بگیرد. نباید به آن چه انجام میشود نگاه کند یا در آن تردید کند. در عوض باید گل سرخی را پرپر کند یا قوهایی را تماشا کند که به آرامی در رودخانه شناورند.
وولف به زنان توصیه میکند در هر باب بنویسند نه فقط داستان، بلکه سفرنامه و کتابهای پرماجرا، تحقیق و پژوهش تاریخ و زندگینامه، نقد و فلسفه و علم. به این ترتیب حتما به هنر داستاننویسی خدمت میکند. زیرا کتابها به طریقی بر یکدیگر تاثیر میگذارند. برای داستان به مراتب بهتر است که دوش به دوش شعر و فلسفه حرکت کند.
هر نویسنده بزرگی به همان اندازه که میراثخوار است، بدعتگذار است.
زنان عادت کردهاند به طور طبیعی بنویسند.
کتابهای خوب مطلوباند و نویسندگان خوب، حتی اگر منشا انواع و اقسام شرارتها باشند باز هم انسانهای خوبی هستند.
اگر میخواهد زنان کتابهای بیشتری بنویسند آنها را به کاری ترغیب میکند که هم به نفع خودشان است هم به نفع کل دنیا است.
نمیداند چطور این احساس غریزی یا عقیده را ثابت کنم، زیرا اگر کسی تحصیلات دانشگاهی نداشته باشد، کلمات فلسفی مستعد آن هستند که او را گمراه کنند. منظور از واقعیت چیست؟ ظاهرا چیزی است بسیار درهم و برهم و غیر قابلاعتماد ـ که گاهی در جاده خاکی پیدا میشود، زمانی در تکه روزنامهای در خیابان، و گاه در گل نرگسی زیر آفتاب. واقعیت، جمعی را در یک اتاق آگاه میکند و یک حرف معمولی را عمیقا تثبیت میکند. وقتی زیر آسمان پرستاره پیاده به طرف خانه میروید، واقعیت شما را در بر میگیرد و دنیای سکوت را از دنیای کلام واقعیتر می کند ـ و بعد دوباره در غوغای میدان در اتوبوسی ظاهر میشود. بعضی اوقات هم انگار در شکلهایی تجلی پیدا میکند که از ما بسیار دورند و نمیتوانیم ماهیت آنها را تشخیص بدهیم. اما هر آنچه را که لمس میکند، ثابت و همیشگی میکند. این چیزی است که وقتی پوست روز به کنار انداخته میشود باقی میماند؛ از زمان گذشته و از عشقها و نفرتهای ما فقط همین باقی میماند. ولی نویسنده به گمان من، امکان آن را دارد که بیشتر از آدمهای دیگر در حضور این واقعیت زندگی کند. کار او این است که آن را پیدا کند، جمعآوری کند و به بقیه ما انتقال دهد. دست کم این چیزی است که من از خواندن لیر شاه یا اِما یا در جستجوی زمان از دست رفته میفهمم. زیرا به نظر میرسد خواندن این کتابها، مانند عمل عجیب تعویض عدسی، روی حواس اثر میگذارد؛ بعد از این عمل، دید ما بهتر و عمیقتر میشود؛ انگار پوشش دنیا کنار رفته و حیات قدرتمندتری پیدا کرده است. آدمهایی که با هر آن چه غیر واقعی است خصومت دارند رشک برانگیزند.
ویرجینیا در پی قرار دادن جنسیتی در مقابل جنسیتی دیگر و خصوصیتی در مقابل خصوصیت دیگر و خود را برتر و دیگران را حقیر شمردن نیست. در پی شکست دادن طرف دیگر نیست؛ و کسانی که واقعیت، بیآنکه آگاه باشند یا اهمیت بدهند، بر سرشان آوار میشود قابل ترحماند. پس وقتی از شما میخواهم پول دربیاورید و اتاقی از آن خود داشته باشید، در واقع از شما می خواهم در حضور واقعیت زندگی کنید؛ به نظر میرسد زندگی پر تحرکی باشد، چه بتوانیم آن را منتقل کنیم و چه نتوانیم.
مطالب مرتبط
خانم وولف اساسا دچار افسردگی شدیدی بود که نهایتا منجر به انتحار شد…نمیشه صددرصد به نوشتارش استناد کنی…اصلا قبول ندارم که قدرت القاء فقط مختص نویسندگان زن باشه….متن شدیدا فمینیستیای رو انتخاب کردی!
ضمنا بدعتگزار غلطه، صحیحش “بدعتگذار” هست!
موفق باشی
هیچکدام از اینها باعث نمیشود که قلم این نویسنده را دوست نداشته باشم.
این قسمت از متن که به آن اشاره کردید اصلا مفهوم فمنیستی ندارد.
بلکه اشاره دارد به مفاهیم مردانگی و زنانگی (آنیما و آنیموس) در ادبیات یونگی.
بابت این تذکر هم متشکرم.
بسیار عالی.. لذت بردم و ممنونم..
به نظر من، حتی اگر کل این متن هم فمینیستی باشه، هیچ ایرادی که نداره هیچ، خیلی هم خوبه! چون ما به فمینیسم نیاز داریم.
فمینیستی نبود بلکه اموزش به نیمی از انسانها بود که در همه حوزه ها تلاش کنند و ادبیات فرهنگ را به جلو ببرند. اینکه تنها زنها می توانند با سرعتی که اب از بطری وارنه می ریزد، بنویسند، بیان مهارت و استعداد است و نه فمینیست بودن.