حافظه گره‌ها

دار قالی را که می‌بینم، نزدیک می‌شوم، دست دراز می‌کنم و نقش‌ها و رنگ‌‌ها را لمس می‌کنم.

هنرمندی طراح نقشه و ظرافت دستان بافنده را تحسین می‌کنم. بعد دست به تار و پودی می‌برم که این بافته خوش آب و رنگ را کنار هم نگه‌داشته است.
ناخودآگاه دستم به پشت دار می‌لغزد. انگشتانم برگره‌گره قالی کشیده می‌شود. گره‌های ‌پشت کار، گذشته قالی و بافنده را رو می‌کند.

انگار با تماس سرانگشتان، هر گره راز خود را فاش می‌کند. تاریخ‌نگاری از روزهای رفته است.

هر گره قصه‌ای دارد از حال و هوای لحظه‌ای که بر چله قالی نشسته، روزهای خوش و نحس بافنده در هر گره پیداست.

آنگاه که دست، به غیظ نخ را کشیده است، وقتی که آه بافنده روی گره خوابید. روزی که لب گزیده بود از نیش همسایه ، آن روز که درد قلب امانش را بریده بود.

شبی که از بی‌خوابی پود را فراموش کرده بود. لبخندی که به دیدار دوستی قدیمی بر گوشه لبش لانه کرده بود. یاد گذشته‌ها و قطره اشکی که گلی لچک را خیس کرده بود و نمش اُخرایی گره بغلی را رنگ پریده‌تر.

روزی که چاقوی تیز از دست دلش زخم خورده بود و آبی فیروزه را به خون نشانده بود. شیرازه دلش از هم گسیخته بود هنگامی که خبر رفتنش را شنیده بود اما همچنان دوام آورده بود.

لحظه‌ای که تیزی قیچی آخرین تار قالی را می‌برد، لحظه حساسی است! هم برای قالی هم برای بافنده‌ قالی!

زمانی که قرار است معیار و میزان بشوی!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *