کلمۀ دیالکتیک برای من خاطرهانگیز است، از آن جهت که کتابی با چنین عنوانی در کتابخانۀ پدر، همیشه برای من خودنمایی میکرد. در دنیای کودکی هر چه تلاش میکردم، چیزی از این کتاب بفهمم، برایم مقدور نبود. اصلا به این کلمه و معنایش حس عجیبی داشتم، وقتی چشمم به کتاب دیالکتیک تنهایی افتاد، باز آن حس کنجکاوی در من زنده شد و انصافا هم نتیجۀ خوبی داشت.
دیالکتیک تنهایی، کتابی کوچک و دریچهای به جهانی بزرگتر است. در این کتاب از مفاهیمی چون تنهایی، عشق، زمان، اسطوره، شعر و تاریخ سخن گفته شده است.
دیالکتیک تنهایی نوشتۀ اوکتاویو پاز و ترجمۀ بسیار خواندنی مترجم گرامی خشایار دیهیمی است.
برخی از جملات این کتاب را اینجا مینویسم.
تنهایی
تنهایی، احساس و علم بر این که انسان تنهاست، بیگانه از جهان و از خویشتن ـ
همه انسانها، در لحظاتی از زندگی شان خود را تنها احساس می کنند . تنها هم هستند.
زیستن، یعنی جدا شدن از آن چه بودیم، برای رسیدن به آن چه در آیندۀ مرموز خواهیم بود.
تنهایی، عمیقترین واقعیت در وضع بشری است.
انسان، یگانه موجودی است که میداند تنهاست و یگانه موجودی است که در پی یافتن دیگری است.
انسان با نه گفتن به طبیعت، خود را ساخته است.
انسان، خود درد غربت و بازجستن روزگار وصل است.
از آنجا که او از خویشتنِ خویش آگاه است، از نبودِ آن دیگری ، یعنی از تنهاییاش هم آگاه است.
چنین با دنیای پیرامون خود یکی است؛ زندگی ناب خام است، ناآگاه از خویشتن.
زندگی کور در زهدان مادر، جایی که فاصلهای میان خواستن و ارضا نیست.
بعدها این حس بدوی از دست دادن، تبدیل به احساس تنهایی میشود و بعدتر هم تبدیل به آگاهی: اینکه ما محکومیم که تنها زندگی کنیم، اما به این هم محکومیم که از تنهایی خویش درگذریم و به گذشتهای در بهشت، پیوند دوباره برقرار کنیم.
ما همۀ نیروهایمان را به کار می گیریم تا از بند تنهایی رها شویم. برای همین، احساس تنهایی ما اهمیت و معنایی دوگانه دارد: از سویی آگاهی بر خویشتن است و از سویی دیگر آرزوی گریز از خویشتن.
تنهایی و عشق
تنهایی و رنج یکسان است.
درد عشق، همان درد تنهایی است. آمیزش و تنهایی مخالف و مکمل هم هستند.
انسان تنها به دست خدا منزوی شده است، تنهایی، هم جرم ماست، هم بخشودگی ما.
هم مجازات است. هم بشارتی بر این که هجران ما را پایانی است.
این دیالکتیک بر همه زندگی بشر حکمفرماست.
در تمام لحظات زندگی با این تضادها دست و پنچه نرم میکنیم، تا از این اضدادی که عذابمان میدهد، بگریزیم.
مرگ
آیا مرگ یعنی بازگشت به زندگی جنینی، که در آن سکون و حرکت، روز و شب ، زمان و ابدیت، ضد هم نیستند؟
آیا مردن یعنی باز ماندن از زیستن به عنوان موجود و سرانجام قطعی بودن؟
آیا مرگ حقیقیترین شکل زندگی است؟
آیا تولد مرگ است و مرگ تولد؟ هیچ نمیدانیم.
عشق
آن چه از عشق میخواهیم (که میل است و عطش وصل، و اراده به افتادن و مردن و نیز دوباره زادن) این است که پارهای از زندگی، پارهای از مرگ حقیقی را به ما بچشاند. عشق را برای شادی یا آسودن نمیخواهیم، برای جرعهای از آن جام لبالب زندگی میخواهیم که در آن اضداد، محو میشوند، که در آن زندگی و مرگ، زمان و ابدیت به وحدت میرسند.
به گونهای گنگ، پی میبریم که زندگی و مرگ، جز دو نمودِ متضاد، اما مکمل از واقعیتی واحد نیستد.
آفرینش و انهدام، در عمل عشق یکی میشوند و انسان در کسری از ثانیه نگاهی بر صورت کاملتری از هستی میاندازد.
سیمون دوبوار: زن بت است، الهه است، مادر است، جادوگر است، پری است، اما هرگز خودش نیست.
عشق امری طبیعی نیست. عشق امری بشری است، بشریترین رگه، در شخصیت انسان. چیزی است که ما از خود ساختهایم و در طبیعت وجود ندارد. چیزی که ما هر روز خلق می کنیم و منهدم.
عشق انتخاب است. شاید انتخابِ آزادِ تقدیرمان: کشفِ ناگهانیِ پوشیدهترین و سرنوشتسازترین جزء هستی ما.
عشق رسوا و خلاف قاعده است. جرمی است که دو ستاره با خارج شدن از مدار مقررشان و به هم پیوستن در میان فضا، مرتکب میشوند.
عشق رمانتیک، متضمن گسستن و گریختن و فاجعه است.
یگانه مفهوم عشق
جامعه با این تصور که عشق، وحدت پایداری است که هدفش به وجود آوردن و پرورش فرزندان است، منکر طبیعتِ عشق میشود.
عشق، ظهورِ دو موجودِ تنها است، که دنیای خود را خلق می کنند، دنیایی که دروغهای جامعه را نفی میکند، زمان و کار را محو میکند و خود را خودبسا میخواند.
فاحشه، کاریکاتور عشق است، قربانی عشق، نمادی از همه قدرتهایی که دنیای ما را به پستی میکشاند.
دیالکتیک تنهایی
دوگانگی ذاتی جوامع، و این که هر جامعهای می کوشد تا با تبدیل خود به اجتماعی همگن بر این دوگانگی غلبه کند، امروز نمودهای بارز بسیاری دارد: خیر و شر، حلال و حرام، آرمان و واقعیت، عقلانی و غیر عقلانی، زیبایی و زشتی، خواب و بیداری، فقر و ثروت، بورژوازی و پرولتاریا، نادانی و دانایی، تخیل و عقل.
جامعه با حرکتی مقاومتناپذیر، نشأت گرفته از موجودیتش، میکوشد تا بر این دوگانگی غلبه کند و اجزای خصمِ منفردش را به یک کلِ هماهنگ بدل کند. اما جامعۀ نوین میخواهد این کار را با از میان بردن دیالکتیکِ تنهایی، که تنها چیزی است که عشق را ممکن میکند به انجام رساند.
(عشق، تنها با دیالکتیک تنهایی ممکن میشود)
جوامع صنعتی با هر نوع «ایدئولوژی» سیاست یا اقتصاد میکوشند، تفاوتهای کیفی ـ یعنی انسانی ـ را تبدیل به همسانی کمی کنند. شیوههای تولید انبوه در مورد اخلاق، هنر و عواطف و احساسات هم به کار بسته میشود. تناقضها و استثناءها از میان برده میشود، و این باعث میشود ما دیگر نتوانیم به عمیقترین تجاربی که زندگی میتواند عرضه کند، یعنی کشفِ واقعیت، به صورتی واحدی که اضداد در آن گرد هم آمدهاند، نائل آییم. نیروهای جدید، بنا به حکم رسمی، تنهایی را منع میکنند…
و به دین ترتیب، عشق را منع و بدَل به وصلتی قهرمانی و پنهانی میکنند. دفاع از عشق، همواره کاری خطرناک و فعالیتی ضد اجتماعی بوده است. امروز کاری انقلابی است.
مساله عشق در دنیای ما، نشان میدهد که چگونه جامعه دیالکتیکِ تنهایی را در عمیقترین وجهش عقیم میگذارد. زندگی اجتماعی ما هر گونه وصلتِ عاشقانۀ حقیقی را از میان میبرد.
عشق، یکی از بارزترین مثالهای غریزۀ دوگانهای است، که باعث میشود ما هر چه عمیقتر، خویشتنِ خویش را بکاویم و در عین حال از خود برآییم و خود را در دیگری تحقق بخشیم: مرگ و باز زادن، تنهایی و وصلت.
اما عشق، یگانه مثالِ این غریزۀ دوگانه نیست. در زندگی هر انسانی، دورههایی هست که هم در فراق است و هم وصل، هم قهر است و هم آشتی. هر یک از این مراحل کوششی است، برای فرا رفتن از تنهایی و به دنبال آن فرو رفتن در فضایی غریب پیش می آید.
زبان
زبان چون از معنای عقلانیاش رها شود، دیگر مجموعهای از علائم نیست و بار دیگر پیکرۀ زندۀ ظریفی میشود. بازنمودنِ کلامی، معادل باز آفریدنِ خودِ شیء است، همانگونه که حکاکی، برای انسانِ ابتدایی، باز نمودن نیست، بلکه همزادِ آن شیءِ باز نموده است. گفتار، بار دیگر فعالیتی خلاقه میشود که با واقعیت سروکار دارد، به عبارت دیگر فعالیتی شاعرانه میشود.
نوجوانی و خودآگاهی
کودک به مدد جادو، جهانی در خیال خود میسازد و به این ترتیب تنهایی ش را از میان میبرد.
خودآگاهی، زمانی آغاز میشود که ما به کاراییِ جادوییِ ابزارهایمان شک میکنیم.
دوران نوجوانی دوران گسستن از دنیای کودکی و توقفی است کوتاه، در آستانۀ دنیای بزرگسالی.
تنهایی، از ویژگیهای بارزِ نوجوانی است.
نارسیسوس، آن انسان تنها، تصویر دقیق نوجوانی است.
در این دوره است که ما از انفرادِ خود، برای بار نخست، آگاه میشویم.
نوجوانی، خودآگاهیِ افراطی است و تنها به کمک خودـفراموشی و خودـواگذاری میتوانیم از آن گذر کنیم.
تنهایی، فقط زمانِ تنهایی نیست، بلکه زمانِ عشق و قهرمانی و ایثار هم هست. بیجهت نیست که همه قهرمانان و عاشقها را به صورت نوجوانان در نظر میآورند.
نوجوانها، انسانهای تنهایی هستند که در جستجوی وصلند: پر از حلقه، شمشیر و رویا.
نوجوانی، دولت مستعجلی است که با گام نهادن به جهان واقعیات به پایان میرسد.
تنهایی، از ویژگیهای بزرگسالی نیست.
در بزرگسالی، آگاهیِ شخصی او با با آگاهیِ شخصیِ دیگران یکی میشود: زمان، معنا و هدف پیدا میکند و به این ترتیب بدل به تاریخ میشود، شرحی میشود با معنا و زنده که گذشته و آیندهای دارد.
هستیِ شخصیِ ما، در تاریخ مشارکت میجوید که به تعبیر الیوت بدل به «طرحی از لحظههای بی زمان» میشود.
انسان عصر جدید، هرگز به آنچه میکند به تمامی دل نمیسپارد. بخشی از او ـ عمیقترین بخش اوـ همواره بر کنار و هشیار است.
انسان خود را میپاید. کار این یگانه خدای جدید، دیگر خلاقانه نیست. بیپایان است، بیحدومرز است، و درست مثل زندگی در عصر جدید، ناتمام است.
نفرین شدگیِ محض است که دنیایی بی راه خروج را نشان میدهد.
معنای دوگانه تنهایی
اسطوره، زندگینامه، تاریخ و شعر، دورهای از عزلت و تنهاییِ دورۀ نوجوانی را، پیش از بازگشت به دنیا و به عمل توصیف میکنند.
اسطورۀ غار افلاطون، زندگی پولس حواری، بودا، محمد، ماکیاولی و دانته.
ما همگی در زندگی خود و در حدود خود، در تنهایی و عزلت زیستهایم، تا خود را تطهیر و آنگاه به دنیا بازگردیم.
دیالکتیک تنهایی ـ به تعبیر توینبی «حرکت دوگانۀ کنار کشیدن و بازگشتن» در تاریخِ هر قومی، به روشنی مشهود است.
در جوامع نوع قدیم، نظام پیچیده و سفت و سختِ مَناهی، قوانین و آیینها، فرد را از تنهایی محافظت میکرد و جمع، یگانه سرچشمۀ سلامتی است. انسانِ تنها، عاجز است، شاخۀ خشکیدهآی است که باید قطع و سوزانده شود، چون هرگاه یکی از اجزای جامعه بیمار شود، کل حیات جامعه به مخاطره میافتد.
همۀ معتقدات و آیینهای مذهبی و حضورِ دائمیِ مردگان، فرد را از تنهایی و گروه را از کار انحلال، محافظت میکند.
گسستن از جامعه و گروه، به تنهایی و متعاقب آن احساس گناه میانجامد. تنهایی و گناهِ نخستین، یکی میشود.
سلامت و بستگی و تعلق به جمع، یادآور دوران طلایی میشود. دورانی که مربوط به ماقبل تاریخ است و فقط در صورتی میتوان بدان بازگشت که زندان زمان را در هم شکست. هنگامی که احساسِ گناه به ما دست میدهد، از نیازمان به بخشودگی و به یک منجی نیز آگاه میشویم.
آنگاه اساطیری جدید و مذهبی جدید باز آفریده میشود.
این واقعیت که کسی در میان گروهی متولد شده است، دیگر اطمینان بخشِ تعلق به آن گروه نیست: باید که شایستگی تعلق به آن را به دست آورد. به تدریج نیایش، جای قواعد جادویی را میگیرد و در مراسمِ پذیرش فرد به گروه، هر چه بیشتر بر تطهیر پافشاری میشود. اندیشۀ بخشودگی به تفکر مذهبی، الهیات، ریاضت و عرفان دامن میزند.
قربانی و عشاء ربانی، وسیلهای برای دخول در جامعۀ جدید هستند. خدایی در زمانِ معینی میمیرد و در زمانِ معین باز زنده میشود. این خدا، خدای زایش و باروری است اما منجی هم هست و قربانی کردن او ضمانتی است بر این که گروه تجسم پیشین خاکی، جامعۀ کاملی است که پس از مرگ در آن دنیا در انتظار ماست.
این امیدهای مربوط به زندگی پس از مرگ تا حدودی نشان دهنده حسرت و دلتنگی ما برای جامعۀ کهن است. بازگشت به عصر طلایی، جزئی از نوید رستگاری است.
احساس تنهایی، که خواهش پرحسرت و دلتنگیِ جسمی است که از آن جدا شدهایم ، خواهشی برای یافتن جایی.
بنابه اعتقادی قدیمی، که عملا اعتقاد همۀ مردمان است، آن«جا» کانون دنیاست، نافِ جهان، گاه آن «جا» با بهشت یکی شمرده میشود، و این هر دو نیز با جایگاه واقعی یا اسطورهای گروه یکی دانسته میشود.
تقریبا همۀ آیینها و شعائر مربوط به بنیاد نهادن شهرها یا خانهها، دلالت بر جستوجوی آن مرکزِ مقدسی است که از آن رانده شدهایم.
مکانهای مقدس بزرگ ـ رم، اورشلیم، مکهـ در مرکزِ جهان قرار گرفتهاند یا نمودی از آن هستند. زیارت این مکانهای مقدس، تکرار آیینیِ همان چیزی است که هر گروه در گذشتۀ اسطورهایاَش، پیش از استقرار در ارض موعود انجام میشود. رسم طواف خانه یا شهر، پیش از ورود به آن نیز از همین جا سرچشمه میگیرد.
اسطورۀ «هزار تو» به این دسته از اعتقادات مربوط است. اندیشههای مرتبطِ بسیاری سبب میشوند «هزار تو» یکی از نمادهای اسطورهای، بارآور و معنادار شود: طلسم یا شیء دیگری که می تواند سلامتی و آزادی را به مردم بازگرداند و در مرکز ناحیه مقدس قرار گرفته است، با قهرمان یا قدیسی که پس از به جای آوردن آیین توبه و مراسم کفاره وارد «هزار تو» یا قصر افسون شده میشود. بازگشت قهرمان برای نجات شهرش یا یافتن شهری تازه.
رحمت یعنی رسیدن به وصل.
ما از مرکز جهان رانده شدهایم و محکوم به جستوجویِ آن از میان جنگها و صحراها یا در راههای پیچا پیچ «هزار تو» در زیرزمینی هستیم.
همچنین زمانی بوده است که زمان، توالی و گذر نداشته است، بلکه منبعِ دائمی، اکنونی ثابت بوده است که در آن همۀ زمانها، گذشته و آینده، حاضر بودهاند. زمانی که انسان از این ازلیت و ابدیت، که در آن همۀ زمانها یکی بودند، بتعید شد، پا به زمانی گذاشت که عیار و سنجه داشت و زندانی ساعت و تقویم شد. به محض آن که زمان به دیروز و امروز و فردا به ساعات و دقایق و ثانیهها تقسیم شد، بشر دیگر از یکی بودن با زمان باز ماند، دیگر نتوانست با جریان واقعیت همگام باشد. وقتی که کسی می گوید «در این لحظه» آن لحظه عملا سپری شدهاست. این سنجشِ مکانیِ زمان، انسان را از واقعیت ـ که اکنونی پیوسته است ـ جدا میکند و همانگونه که برگسون میگوید، همه حضورهایی را که واقعیت، خود را در آن متجلی میکند، بدل به وَهم میکند.
زمان، دارای عیار و سنجۀ توالیِ همگنی است که هیچگونه خصومتی ندارد. همیشه همان است، همیشه بیاعتنا به لذت یا درد.
زمانِ اسطورهای بر عکس، آبستنِ همۀ خصوصیات زندگی ماست: به درازای ابدیت و به کوتاهی یک دم است، شوم یا خجسته، بارور یا عقیم. این اندیشه، هستی و وجودِ چند زمانِ متفاوت را امکانپذیر میکند. زندگی و زمان در هم میآمیزد تا کلی یکپارچه و وحدتی تقسیمناپذیر را به وجود آورند. در نظر آزتکها، زمان همنشین مکانی بود و هر روز همنشین یکی از چهار جهت اصلی.
عید مذهبی جشن گرفتن یک واقعه نیست، بلکه بازآفرینی آن است. زمانِ دارای عیار و سنجه نابود میشود و اکنونِ ابدی ـ برای دورهای کوتاه، اما اندازهپذیرـ دوباره باز میگردد. عید مذهبی، بدل به خالقِ زمان میشود؛ تکرار، بدل به مفهومِ عصر ِطلایی باز میگردد. هر بار که کشیش مراسم رمزی عشای ربانی را برگزار میکند، مسیح در آن لحظه، بدان جا فرود میآید و خود را به آنان عرضه میدارد و جهان را نجات میدهد.
اسطورهها و اعیاد مذهبی، صرفا یگانه راه برای آن نیستند که اکنون بتواند توالی را متوقف کند. عشق و شعر هم لحظۀ کوتاهی از مکاشفۀ آن زمانِ اصیل را به ما عرضه میدارد.
بی تردید مفهوم زمان، به عنوان اکنونِ ثابت و فعالیتی ناب، بسی قدیمیتر از زمانِ دارای عیار و سنجه است که درک بیواسطه جریانِ واقعیت نیست، بلکه عقلانی کردنِ گذرِ آن است.
این دوگانگی در تقابل میان تاریخ و اسطوره، یا تاریخ و شعر به بیان در میآید.
اسطوره ـ همچنان که اعیاد مذهبی و قصههای کودکان ـ زمان و تاریخ ندارد: روزی روزگاری…
در روزگاری که حیوانات سخن میگفتند……. در آغاز…..
که فلان سال و فلان روز نیست، همۀ آغازها را در بر میگیرد و ما را وارد زمانِ زندهای میکند که در آن همه چیز واقعا در هر لحظه آغاز میشود.
از طریق مراسم آیینی که گزارشی اسطورهای را متحقق و دوباره خلق میکند و همچنین از طریق شعر و قصههای پریان، انسان به جهانی دسترسی پیدا میکند که در آن اضداد با هم جمع شده و به وحدت رسیدهاند.
وان درلئو: «همۀ مراسمهای آیینی این خصلت را دارند که در اکنون و در همین لحظه اتفاق میافتند.»
شعر، اسطوره و حماسه
هر شعری که میخوانیم، نوعی بازآفرینی است، یعنی نوعی مراسم آیینی، نوعی عید مذهبی.
تئاتر و حماسه هم اعیاد مذهبی هستند. در اجرای تئاتر و در خوانش شعر، زمانِ عادی از عمل باز میماند و زمانِ اصیل جایش را میگیرد. به یُمن مشارکت، این زمانِ اسطورهای ـ پدر همه زمانهایی که در حجابِ واقعیت هستند ـ با زمانِ درونی و زمانِ ذهنیِ ما تطابق پیدا میکند.
انسان، زندانیِ توالی، از این محبسِ نامرئی بیرون میزند و وارد زمانِ زنده میشود: زندگیِ ذهنی او با زمانِ بیرون یکی میشود، زیرا این زمانِ بیرونی، دیگر سنجشِ مکانی نیست و بدل به سرچشمه و چشمهای در اکنونِ مطلق شده است که دائما خود را از نو می آفریند.
اسطورهها و اعیاد، چه مذهبی، چه غیر مذهبی، به انسان اجازه میدهد از تنهاییاش سر برآورد و با خلقت یکی شود.
پس اسطوره ـ در چهرۀ مبدل ،گنگ و پنهان ـ تقریبا در همۀ اعمال ما دوباره ظاهر میشود و قاطعانه، در تاریخِ ما مداخله میکند: اسطوره، درهای وصل را به روی ما میگشاید.
انسانِ معاصر، اسطوره را عقلانی کرده است اما نتوانسته آن را نابود کند. بسیاری از حقایق علمی ما، همچنان که اکثریت مفاهیم اخلاقی، سیاسی و فلسفی ما، صرفا راههای تازهای برای بیان گرایشهایی هستند که پیشتر در صورتِ زبانِ عقلانیِ امروزین به زحمت میتواند اسطورههای کهن را در پشت خود پنهان کند.
آرمان شهرها، بیانِ سختِ فشردۀ گرایشی هسنتد که سبب میشود هر جامعهای عصری طلایی را به تصور در آورد که آن گروه اجتماعی از آن تبعید شده و انسان در آن روزِ موعودِ خجسته، بدان باز خواهد گشت.
اعیاد مدرن ـ گردهماییهای سیاسی، تظاهراتها و… ـ پیشنقش فرا رسیدن آن روز رستگاری هستند. هر کس امیدوار است جامعه، روزی به آزادیِ اصیلش و انسان به خلوصِ بدویاش بازگردد. آن زمان، دیگر ما را با تردیدها ، با ضرورت انتخاب میان خیر و شر، و میان عادلانه و ناعادلانه، میان واقعی و خیال عذاب نخواهد داد.
ملکوتِ اکنونِ ثابت، وصلِ همیشگی (وصلِ جاودان) دوباره برقرار خواهد شد. واقعیت نقاب از چهره بر خواهد گرفت و ما سرانجام خواهیم شد واقعیت و همنوعان را در یابیم.
هر جامعۀ محتضر یا عقیم میکوشد با خلق اسطورۀ رستگاری و نجاتی که اسطورۀ باروری هم هست، با خلق اسطورۀ خلقت و آفرینش خود را نجات دهد.
تنهایی و گناه، در وصل و باروری از میان میرود.
انسان مدرن دوست دارد نظاره کند که تفکر او بیدار است. اما این تفکر بیدار ما به راههای پیچا پیچ کابوسی رهنمون شده که در آن اتاقهای شکنجه، در آینۀ خرد، تکراری بی پایان مییابند. وقتی سر برآوریم شاید پی ببریم که با چشمانِ باز، خواب میدیدهایم و خواب و رویایهای فرد تحمل ناپذیرند و آنگاه شاید بار دیگر بخواهیم با چشمان بسته خواب ببینیم.