یکی از مهارتهای لازم و ضروری برای زندگی در مداری بالاتر، مهارتِ تنها ماندن، در یک اتاقِ ساکت است. مهارتی که هیچ کدام، آن را یاد نگرفتهایم، که هیچ، از آن هم به هر نحو و انحایی گریزانیم.
«ریشۀ همۀ مشکلاتِ انسان، این است که او قادر نیست در یک اتاق، به تنهایی، در سکوت بنشیند.»
بلز پاسکال
در سوگِ تنهایی
به هر ابتذالی تن در میدهیم تا لحظهای خودمان را گیرِ خودمان نیندازیم. انگار که از طاعونِ زندهای فرار میکنیم.
در صورتی که آن لحظهای که انسان، به وجودِ خودش پیبرد و خود را جدای از جهان دید، لحظۀ تولد خودآگاهی میدانند (و چقدر این لحظه باید سخت و وهم انگیز بوده باشد). تصور لحظهای که آن نخستین، چشمان نگرانش را به همراه و همنوعش دوخته که: تو هم این را حس میکنی یا نه.
شاید این لحظۀ اولینِ اشکِ نوعِ ما بوده باشد. اینکه خود را در این عالم، تنها و و از این عالم، جدا یافتیم. منِ لعنتی، یک طرف و تمامِ جهان، سویی دیگر. مصافِ بیانصافیهای بیپایان، از همین لحظه آغاز شد. عادلانه نیست، هجومِ این همه تنهایی به روحِ ضعیفِ یک آدم. مگر چقدر گنجایش دارد، دلِ نازکِ آدمی!
خلاصه که آدم، انسان بودنِ خودش را از همین لحظاتِ تنهایی فهمید. این همان وجه تمایزِ نوعِ ما، از دیگر جاندارانِ عالم ـ که به قطع نمیشود گفت ـ ولی از سایر موجواتِ این کرۀ خاکی است. لحظۀ جدا شدنِ انسان از سایر حیوانات. چرا که هیچ حیوانی، احساس تنهایی نمیکند. «انسان حیوانی است که تنها مانده است».
انسان، حیوانی است تنها، که هم میخندد، هم چشمک میزند، هم دروغ میگوید (حتیتر در همین دروغها زندگی میکند)، هم قصه میبافد و با همین دروغهایش میتواند دنیایی بسازد که آرزوی زیستن در آن را داشته باشد.
انسان موجود عجیب و فریبکاری است.
اصلا به گمانم بشر، زبان را وسیلهای برای ابرازِ تنهایی خودش قرار داد. زبان اختراع شد تا این خلاء وجودی را پر کند و از تنهایی خود بکاهد یا از تنهاییهایش حرف بزند و دیگران را به گوشهای از این تنهایی بخواند یا آنها را در تنهایی خودش شریک کند..
اینقدر در این کار موفق بوده که حالا باید این زهرِ تلخ را مثل دارویی حیاتی به خوردِ خودش بدهیم.
باید به او یادآوری کنیم:
آهای! تنهایی چیز بدی نیست! گاهی هم به خودت سری بزن!
حواست نیست، ولی تنها ماندهای!
به تنهایی بیا، تا که خود، بینی
جهانی، تنیده در خود، بینی
سرنوشت انسان، تنهایی است و به کمال رسیدن «سرنوشت» زمانی است که تنهایی را باور کنی.
اکتاویو پاز
خطرات در ارتباط بودن
تکنولوژی اطلاعات، روی مسیرهای فرهنگی ما تسلط پیدا کرده، از تلفن تا رادیو، تلویزیون و اینترنت، همه راههایی برای نزدیکتر کردن ما به یکدیگر بودهاند .
و امروز
ما در دنیایی زندگی میکنیم که به هر چیزی متصل هستیم، غیر از خودمان!
ما هر روز، برای خودمان، دور از دسترستر می شویم.
با بودنمان، غریبهتر میشویم.
این اعتیادِ وحشتناک و ترسِ دائمی از اینکه لحظهای ارتباطمان با این جهانِ همبند و یکپارچه، قطع شود، از ما موجوداتی همیشه در دسترس، ساخته است که فقط از دسترسِ خودمان و تنهاییمان خارجیم.
فراموش کردهایم که انسان بودن، فقط با در جمع بودنِ او، معنا نمیشود. درست است که انسان موجودی است اجتماعی، اما اینکه فردیتش را از او بگیریم، به این معنا است که بیش از نیمی از وجودِ بیهمتایش را ـ آگاهانه یا ناآگاهانه ـ نادیده گرفتهایم.
او را هم مجبور کنیم، خودش را نبینید، آن جنبههایی از وجودِ خودش که ممکن است مورد اقبال و پذیرش عموم نباشد را، ندیده بیانگارد و این ما ـ انسانها ـ را بیش از پیش، به سمتِ یکسان شدن و همرنگ شدن پیش می برد. هنجارهایی که گاهی خود، کمتر از ناهنجاری نیستند.
فراموش نکنیم زیباییها، از تفاوتها خلق میشوند.
به نظرم تمام مسائل و مشکلاتمان، ناشی از این است که سه پدیده اساسی زندگیمان یعنی عشق، مرگ و تنهایی را نمیشناسیم.
مصطفی ملکیان
خلوت و خلاقیت
نباید قدرت تنهایی و خلوت را نادیده بگیریم. بسیاری از ایدههای خلاقانه و اختراعها و اکتشافها در همین خلوتها رخ دادهاند.
قرنهاست که انسان این قدرتِ تنهایی را کشف کرده است.
همه ادیان، دورههای خلوت و تنهایی داشتهاند و دستاوردهای شگفت آن را برای مردم خویش به ارمغان آوردهاند.
بدون خلوت و تنهایی هیچ الهامی هم در کار نیست.
اگر الهامی هم باشد، در ازدحامِ افکار و عدمِ توجه، گم میشود و از دست میرود.
در گروه و جمعیت، تمایل و تمجید، به سمت و سوی تقلید و تبعیت از یک عقیدۀ خاصِ قالب یا یک شخصیتِ کاریزما سوق پیدا میکند، از این رو فقط در تنهایی و انزواست که میتوان به چیزی متمایز دست یافت و خودِ حقیقی را پیدا کرد.
خودی که شاید حتی قابلیتِ تبدیل شدن به یک کاریزما و رهبر را داشته باشد. باید اول چیزی را در تنهایی و خلوت، از خودمان بیابیم تا بتوانیم بیرون و نمودِ بیرونی آن را به جامعه عرضه کنیم.
سر و صدا، از طبل تو خالی هم بلند میشود، اما به سرعت فروکش میکند. به همین خاطر، باید هر چند وقت یک بار، به چاهِ عمیقِ تنهایی، سری بزنیم، تا توشهای برگیریم و با خود به بیرون بیاوریم تا صدایمان خاموش نشود، تا محو نشویم.
خلوت چشمهای است که باید هر از گاهی لایروبی شود تا خشک نشود.
مواظب خلوتهایمان باشیم، هر چیزی را به آن راه ندهیم، تا خروجیاش اصیل و پاک بماند.
ما از سکوتِ وجود، میترسیم یا از وجودِ سکوت؟
هنر تنها ماندن را بیاموزیم
میگویند کیفیتِ تفریح هر کس، کیفیت کار او را مشخص میکند. کیفیتِ تنهایی هر کس هم، کیفیتِ زندگیِ اجتماعی او را مشخص میکند.
کیفیت رابطۀ تو با خودت، نشانگر رابطۀ توِ با دنیایت هم خواهد بود.
هنر تنها بودن و از این تنهایی لذت بردن. اینکه تو باید زمانی را هم به خودت اختصاص دهی و خلوت خودت را داشته باشی.
«هر چه یک ذهن قدرتمندتر و اصیلتر باشد، بیشتر به مذهبِ تنهایی، تمایل دارد.»
آلدوس هاکسلی، نویسنده کتاب دنیای قشنگ نو
چرا تنها بمانیم وقتی که اصلا مجبور به این کار نیستیم؟
پاسخ این است که تنها بودن (being alone) همان احساسِ تنهایی (feeling alone) نیست. بدتر اینکه هر چه با تنهایی، کمتر احساس راحتی کنید، به احتمال زیاد به این خاطر است که شما خودتان را نمیشناسید. حتی زمان بیشتری صرف میکنید تا از آن اجتناب کنید، یا هر جای دیگری غیر از آنجا تمرکز کنید. معتادِ تکنولوژیهایی میشوید، تا شما را رها کند.
فقط به این خاطر که ما از نویز ِدنیا، برای اجتناب از رو در رو شدن با خودمان استفاده میکنیم، به این معنی نیست که این ناراحتی از بین میرود.
بیشتر آدمها به خودشان فکر میکنند، یعنی خودآگاهی دارند. آنها فکر میکنند که میدانند چه چیزی احساس میکنند و چه میخواهند و مشکلاتشان کدام است. اما حقیقت این است که تعداد کمی از مردم واقعا اینها را میدانند.
امروزه مردم میتوانند، بدون حفر کردن لایههای زیرین ماسکهایی که پوشیدهاند، به زندگی خود ادامه دهند.
تنهایی و خلوت به خودآگاهی ما کمک میکند. خودآگاهی اولین و مهمترین مهارت زندگی است. در پستی جداگانه به آن خواهم پرداخت.
« یک مرد، تنها زمانی میتواند خودش باشد که تنهاست. و اگر او عاشق تنهایی نباشد، عاشق آزادی هم نخواهد بود. فقط هنگامی که تنها باشد، واقعا میتواند آزاد باشد.
آرتور شوپنهاور، جستارها و کلمات قصار
تنهایی و ملال
تنهایی از ملال خیزد. ملال، هم یکی دیگر از ویژگیهای انسانی است. انسانی که از طبیعت جدا شده و ملال، همدمِ همیشگی اوست.
ملالی که با این وسعتِ ارتباطی هم، دست از سرمان بر نمیدارد. تا جایی که حتی در کوهستان یا در رختخواب هم، لحظهای جدایی از تکنولوژی را بر نمیتابیم و اضطراب جدایی از گوشی همراه، به یکی از بزرگترین ترسهای ما تبدیل شده است.
ملال، شیوهای برای انگیزش است.
بیزاری از تنهایی، در حقیقت، بیزاری از ملال است.
چیزی که ما واقعا به آن معتادیم، وضعیتی است که در آن، ملول نباشیم .
این بیزاری از ملال از اینجا ناشی میشود که ما نمیتوانیم being را، بدون doing تصور کنیم و خودمان را صرفا به خاطِر وجود داشتنمان دوست بداریم و بپذیریم که بدون انجام دادن کاری (doing) هم میتوانیم باشیم و این هستیِ خود را جشن بگیریم و از آن لذت ببریم.
نمیتوانیم دمی بیکار بنشینیم و دائم به دنبال کار یا سرگرمی هستیم. دقیقا سرمان را اینقدر گرم میکنیم تا خودمان را نبینیم.
اصلا جمع، تنها بودنها را بر نمیتابد.
خوشبختانه راهحلی وجود دارد.
تنها راه برای جلوگیری از ویران شدن با این ترس، مانند هر ترس دیگری، مواجه شدن با آن است. یعنی اجازه دهید ملال، تا جایی که میخواهد، شما را در بر بگیرد.آنگاه شما میتوانید با هر چه هست، روبرو شوید. یعنی همان حسی که واقعا از خودتان دارید. زمانی که شما به تفکرات خودتان گوش میدهید، یاد میگیرید تا با بخشهای مختلف خودتان که مغفول مانده بودند، درگیر شوید.
زیباییِ تنهایی، این است که وقتی شما از موانع اولیه گذشتید، تازه میفهمید که تنها بودن، خیلی هم بد نیست. ملال حتی میتواند محرک هم باشد.
هنگامی که اطراف خودتان را با لحظاتی از خلوت و سکوت پر میکنید، شما به صورت صمیمانه با محیط خودتان آشتی میکنید.
جهان غنیتر میشود، این لایهها شروع به پوست انداختن میکنند، کنار میروند و شما چیزها، را به خاطر آن چه واقعا هستند، میبینید، با تمامِ تمامیتهایِ آن، در همۀ تناقضهایشان و در همۀ ناآشناییهایشان.
شما یاد میگیرید که چیزهایی دیگری هم هستند، که شما میتوانید به آنها توجه کنید. فقط به این دلیل که یک اتاقِ ساکت، جیغ نمیکشد، یا ایدۀ غوطهور شدن خودتان در یک فیلم یا یک برنامه تلویزیونی چندان هیجانانگیز نیست، به این معنی نیست که هیچ عمقی هم، برای جستوجو در آن جا وجود ندارد.
گاهی مسیری که خلوتِ شما را هدایت میکند، میتواند ناخوشایند باشد، به خصوص وقتی که به درونگرایی بیانجامد، اما در بلندمدت، درک این که همه اینها جزئی از خود شما هستند، خوشایندتر خواهد بود.
در آغوش گرفتن ملال به شما اجازه میدهد که تازگی را در چیزهایی که نمیدانستید تازه بودند، کشف کنید. این شبیه این است که یک کودک غیرشرطی برای اولین بار جهان را میبیند. همچنین اکثر تعارضهای داخلی را حل میکند.
برای داشتنِ رابطهی درست با دیگران، نخست باید رابطه داشتن با خود را بیاموزیم. اگر نتوانیم با تنهاییِ خودمان کنار بیاییم، دیگران را نیز در رابطهها، صرفاً به سپری در برابر تنهایی خویش تبدیل میکنیم.
اروین یالوم
شاید گفته پاسکال که راحت نبودن ما با خلوت و تنهایی، ریشۀ همۀ مشکلات ماست، اغراقآمیز باشد، اما پر بیراه هم نیست.
هر آنچه که ما را بیشتر و بیشتر، با یکدیگر مرتبط میکند، همزمان ما را، منزویتر هم میکند. ما به قدری مشغول و حواس پرتیم که فراموش کردهایم به خودمان توجه کنیم. همین باعث میشود تا بیشتر و بیشتر احساسِ تنهایی کنیم.
انگار از« بودن» ـ فقط بودن ـ بیزاریم فقط به این دلیل که نمیتوانیم خودمان را تحمل کنیم، چرا که این خودِ تنها را اصلا نمیشناسیم، با او غریبهایم. باید برای این عزیزِ غریبِ دیر آشنا وقت بگذاریم و هزینه کنیم.
چون ما عاقبت هم، «تنها» خواهیم بود، بدون «تنهای» دیگر.
پیرترین خردمند فلسفی جهان، پندی برای ما دارد:
خودت را بشناس!
و دلیل خوبی هم برای آن دارد:
بدون شناختِ خودمان، تقریبا غیرممکن است، راهی سالم برای تعامل با جهان اطرافمان پیدا کنیم. بدون وقت گذاشتن برای درکِ آن، ما پایهای برای ساختن بقیۀ زندگیهایمان خواهیم داشت.
تنها بودن و مرتبط بودن به صورت باطنی، مهارتی است که هیچ کس، هرگز به ما یاد نداده است.
انزوا، خلوت و تنهایی، شاید راه حلِ هر چیزی نباشد، اما مطمئنا یک شروع است.
از تنهایی نگریزیم، بگذاریم وجههای انسانیمان، هوایی بخورد.
تنهایی ابتلا و محنت نیست، موهبت است.
تنهایی روح را تقویت میکند و مقدمهای واجب برای تطهیر روح است.
تنهایی گسستن از یک دنیا و تلاش برای آفریدن دنیایی دیگر است.
بخشهایی از این مطلب ترجمۀ این مقاله است.
پستهای مشابه: