«اتاق شماره نوزده»، داستانی کوتاه، از دوریس لسینگ، برندۀ جایزۀ نوبل سال ۲۰۰۸ است که به اذعان بسیاری یکی از بهترین کارهای وی است. خودِ این داستان، بخشی از مجموعۀ داستانهای کوتاه او به نام «یک مرد و دو زن» است که در سال ۱۹۶۳ نوشته شده است. داستانِ اتاق شماره نوزده، در دهۀ ۱۹۶۰ در لندن رخ میدهد و بافت تاریخیِ حقوقِ زنان و نقشِ آنها در جامعۀ محافظهکار آن زمان را نشان میدهد.
لسینگ این داستان را در پاسخ به داستان کوتاه «کاغذ دیواری زرد» اثر شارلوت پرکینز گیلمن، در سال ۱۸۹۲ نوشته است. این داستان از کلاسیکهای فمنیستی به شمار میرود. داستانِ یک زن را که از افسردگی پس از زایمان رنج میبرد، از زبان خودش روایت میکند که پزشکی برای او معالجه با استراحت تجویز میکند.
خلاصهای از داستان کوتاه «اتاق شماره نوزده»
اتاق شماره نوزده، زندگی سوزان، یک زن میانسال در میانۀ قرن بیستم اهل لندن را روایت میکند. در آن زمان زندگی سوزان حول خانوادهاش میچرخید، جایی که روزهایش را برای رسیدگی به همسرش و چهار فرزندش سپری میکرد. هم زمان او نقشی را هم که جامعه به او محول کرده بود به خوبی ایفا میکرد. سوزان و همسرش نمونه بارزی از یک زوج با وجۀ اجتماعی مورد قبول بودند. با یک منزل فوقالعاده در حومه شهر و چهار فرزند، به نظر میرسید که این زندگی بهترین انتخاب این زوج بوده است.
صلح و آرامش ظاهری این خانواده، هنگامی که کوچکترین فرزند خانواده به مدرسه رفت، به خطر افتاد. سوزان از خود دربارۀ زندگیاش و انتخابهایش سوال کرد. با خود میاندیشید آیا انتخابهای او و همسرش واقعا درست بوده است یا نه؟ چیزی که همه باور داشتند درست بوده است. این شکاف در زندگی سوزان به دلیل تفکراتش، به زودی عمیقتر شد، هنگامی که فهمید همسرش با زن دیگری رابطه دارد. با از بین رفتن پوستۀ دروغین زندگی کامل او، سوزان سفری برای کشف خود را آغاز کرد که پیامد آن دلشکستگی و اندوه بود و در نهایت به جنون سوزان ختم شد.
لسینگ به شکلی استادانه در داستانش هنجارهای اجتماعی زمان خودش را نقد میکند. این داستان اثری ممتاز در نزدیک شدن به دوگانۀ ارزشی هوش (intellect) و غریزه (instinct) است. مثالی از این دوگانگی و تعارض را میتوان در سوال کردن سوزان از انتخابهای زندگیاش دید. دوگانگی ارزشی میان هوش و غریزه در انتخابهای «درست» در مقابل انتخابهای «غلط» سوزان، سمبل کشمکش بیپایان و جهانی بین ذهن و قلب است.
سوزان سمبلی از زنان زمان خودش است و سقوطش به دیوانگی، نشان میدهد که چگونه ذهن، به ناتوانی و عجزِ قلب در انتخابهای آزادانه واکنش نشان میدهد.
دهه ۱۹۶۰ زنان انگلیسیِ مانند سوزان با محافظهکاری اجتماعی لندنی روبرو بودند که از گذشتۀ نفوذ ناپذیر آن باقیماندهبود و جامعه هنوز اجازه میداد ادامه یابد و در نتیجه هرگونه جستجو برای آزادی زنان، حتی یک انتخاب یا دنبال کردن آرزویهای شخصی را خفه میکرد. زنانی مانند سوزان قادر به زیستنِ تمام و کمالِ زندگی خود نبودند.
از سوزان انتظار میرفت که زندگی خودش را در صلح و آرامش، بدون زیاد فکر کردن بگذراند. لسینگ این موضوع را به شکلی دقیق نشان میدهد، هنگامی که سوزان شروع پرسیدن از خودش میکند و درباره زندگیاش میپرسد و میفهمد که همسرش به او خیانت میکند. این کشف به صورت سمبلیک نشان میدهد که زندگیهای کامل و آرام و صلحآمیز مردم، آن زندگی ایدهآلی که از بیرون به نظر میرسد نیست. اگر سوزان، همسر و مادری کامل بود، یعنی کسی که از منطق برای اداره کردن اعمالش استفاده میکرد، جامعه هرگز درباره خیانت همسرش نمیفهمید. همچنین او هیچ گاه یک سفر خودشناسی را با فهمیدن چیزی شبیه این آغاز نمیکرد.پس از آن سوزان شروع کرد به کامل شدن. به عنوان یک زن سفر روشنگر خویش را آغاز کرد، اما همچنان قید بندهای اجتماع، او را رنج میداد.
لسینگ آیندۀ زنانِ زمانِ سوزان را غمناک توصیف میکند. برای سوزان این واقعیت به جنون انجامید، یک انتخاب سمبلیک که نشان میدهد که این قید و بندها نه تنها به جامعه بلکه به شخصیتِ خودِ زنان هم آسیب میزند. در مورد سوزان که نمادی برای همه زنان است، او به جنون میرسد یعنی ناتوانی ذهن و قلب در انتخاب آزادانه.
داستان لسینگ مواردی از حقوق زنان و محدودیتهای ناعادلانه علیه آنها را بیان میکند وآنها را در سفر خودشناسی سوزان و در پایان تکاندهندۀ او نشان میدهد. جنون او، بیماری زمان را نشان میدهد. چرا که او جرأت کرده که خودش باشد و شخصیت منحصر بهفردی داشته باشد. آزاد باشد و جدای از انتظارات اجتماعی خودش انتخاب کند.
از بیوقتی و بیتنهایی، گِلِهمندم!
این داستان کوتاه نه از آنجا که گوشهای از زخمهای زنان قرن بیستم و بخشی از دلایل جنبشهای فمنیستی آن زمان را توصیف میکند، برایم مهم بود، نه اینکه نویسندهای بزرگ داشت. قصه از آن جایی شروع شد که هنگام خواندن این داستان، نیاز شدیدی به داشتن چنین اتاقی را بسیار واضح و آشکار احساس میکردم.
انگار اتاق شماره ۱۹ داستان من و زنانی مانند من هم هست. هر چند این داستان وضعیت زنان شصت سال پیش لندن را روایت میکند و شاید اکنون دغدغۀ آنها نباشد، اما اینجا و اکنون، ما هنوز هم درگیر چنین مسائلی هستیم. شاید هم فقط مسالۀ من است، چرا که زنان زیادی در جامعه امروز ما کار میکنند، شاغلند و هویت مستقل خود را ساختهاند، مادر هم هستند. اما من نیستم. چرا؟ چون انتخاب کردهام که کنار فرزندانم بمانم. ماندن کنار آنها را خودم انتخاب کردهام. اما تاوان سنگینی بابتش پرداختهام. از جسم و جانم و از هویت و بودنم.
من به یک اتاق که چه عرض کنم، به ساعتی فراغ بال، در روز هم راضی بودم. وقتی که مال خودم باشم، نه فکر آشپزی و نگرانی از اینکه بچهها چه میخورند؟ چه میکنند؟ مزاحم کسی هستند یا نیستند؟
معدود زمانهایی که این اتفاق فرخنده و خجسته رخ میداد، مینشستم و چشم میدوختم به جلو. به سکوتی که نمنم مرا در بر میگرفت، اجازه میدادم به تکتک سلولهای مغزم رخنه کند و پر کند مرا از این سیالِ حضورش.
اما من که ظاهرا موفق شده بودم حضور فیزیکی بچهها را چاره کنم، هنوز از حذف حضورِ دائمی آنها در ذهنم عاجز بودم. تازه اگر همسر جان و زنگهای بیاَماناش اجازه میداد. ساعتی راحتم بگذارید!
چیزی لازم نداری؟ بچه لباسش خیس شد! خورد زمین!….
فکر اینکه غذا چی بپزم، ظرفها را بشویم، لباسها را جمع کنم…
این زمان ارزشمند، اگر گاهی بیرون از منزل فراهم میشد، خودم را وصلۀ ناجوری بر در و دیوار شهر میدیدم. اصلا این احساس که چیزی آویزانم نیست را انگار همه میفهمیدند، این به تنهایی راه رفتن، بدون کیف و ساک و وسیلهای، حتی بطری آبی! یادم رفته بود با کفش پاشنه بلند، چطور باید راه رفت. ناخنهای بلند و مانیکور شده، چه حسی دارد. روسری ابریشمی و چادر مجلسی برایم غریبههایی از سالهای دور بود.
همۀ اینها به کنار، این احساسِ ناسپاسی، از درون، مثل خوره به جانم میافتاد، که نکند این حسِ رهایی، گناهی است که مرتکب شدهام و مادر بودن خودم را ناشکری میکنم. از روزها و شبهایی که در آرزوی فرزند میسوختم. اما حالا، من هم از جسم و جانم، مایه گذاشتهام، هم از روحم، هم از هویتم. هویتی که از دست رفته، نیمی از آن به هنگام ازدواج، باقی آن هم با مادر شدن، هنگامی که دیگر انگار همسر هم نبودم، بلکه شدم مادرِ فرزندانم. تا جایی که دیگر بعد سالها، اگر کسی نام خودم را میپرسید، گاهی در جواب دادن مردد میماندم و نمیدانستم چه باید بگویم. وقتی نامم را به زبان میآوردم، انگار برایم غربیه بود. دیگر خودم هم با اسمم غریبی میکردم.
مادری که اگر همینطور پیش برود، تا چند سال دیگر که بچهها بزرگ شوند و بروند، دیگر چیزی از خودش، باقی نخواهد ماند. باید دریابمش.
اتاقی، گوشهای، کُنجی (دِنجگاهی) (کلمهای که مفهوم فضا و زمان را با هم در خود دارد!) میخواستم تا با این خودِ از دست رفتهام، روبرو شوم، بازیابشم، اگر هم نبود، بسازمش.
اتاق شماره ۱۹ من
همه اینها را گفتم و نوشتم تا به اینجا برسم که بالاخره «اتاق شماره نوزده» خودم را پیدا کردهام، هرچند سخت، هر چند دیر.
مدتی است که نوشتن، برایم شده همان اتاق شماره نوزده.
تنهایی که هیچ کجا نتوانستم پیدایش کنم. مأمنی برای زنی، همسری و مادری که تنهایی و عزلت جستن، هم برایش گناهی نابخشودنی است. انگار خلوت داشتن، راز داشتن، حرفی برای گفتن داشتن، سوال پرسیدن، هم بخشی از این گناه است. اولش چنان با تعجب به مادری که مینویسد، نگاه میکردند و برایشان عجیب بود که دخترکم میگفت «مامان با لپتابش بازی میکند!»
به دنبال این خلوت، نوشتم و نوشتم.
حالا حس بهتری دارم، چرا که هنگام نوشتن خودم هستم، البته بخشی از خودم که در زندگی روزمره، مجال ظهور و بروز نمییابد.
حالا خودم و این تنهایی را دوست دارم .
در این دنیایی که با نوشتنم خلق میکنم، خودم صاحب اختیارم. نام خودم را دارم و هویتی که امیدوارم این نوشتن برایم بیآفریند.
اینجا من خودم هستم. بیترس و واهمه و تا حدودی بیدغدغه. جایی که میتوانم از دغدغههایم بگویم و بنویسم.
نوشتن، برای من همان اتاقی شد که به دنبالش میگشتم.
بحران میانسالی و بیمعنایی که گریبانم را سخت گرفته بود، به مددِ نوشتن و در پناهش، سعی در غلبه بر آن دارم.
هر کدام از ما، به چنین اتاقی نیاز داریم. جایی برای خلوت کردن با خودمان، جایی که حتی عزیزترینها و نزدیکترینهایمان هم به آن راه نداشته باشند. تنها باشیم و فکر کنیم. اصلا فکر هم نکنیم! دمی آرام بگیریم و خود را جزئی از هستی ببینیم و بودنِ زیبایمان را به تماشا بنشینیم.
تازه فهمیدهام که اگر کاری هم نکنم، باید یاد بگیرم، این بودنم (صرفا بودنم) را دوست داشته باشم و به آن ارج نهم.
زندگی، زیستن در لحظۀ اکنون است.
قبلا از طریق کتاب اتاق شماره ۱۹ با شما آشنا شدم و الان در سایت آقای کلانتری نام شما رو دیدم و یک لبخند طویل زدم.
بودن در سایت شما حتی اگه نوشته هاتونو نخونم حس خیلی خوبی بهم میده
باز هم میام
چه خوب
خوشحالم که به اینجا سر میزنید.
خدمت جناب کلانتری ارادت ویژه دارم.
لبتون همیشه خندون و دلتون همیشه خوش!
سلام اتاق شماره ۱۹ ترجمه شدش نیست؟
سلام
اتاق شماره ۱۹ یک داستان کوتاه است که در مجموعهای با همین نام چاپ شده.
این کتاب ترجمه نشده ولی میتوانید داستان اتاق شماره ۱۹ را به زبان اصلی از لینک زیر دانلود کنید:
اتاق شماره ۱۹
با سلام
خیلی قلم خوب و شیوایی دارید از خوندن نوشته هاتون لذت بردم اگه براتون ممکن باشه یک جمله از متن خود این کتاب که جذبتون کرد رو عینا بنویسید در جواب این دیدگاه
سلام وقت بخیر چطوری می تونم این کتاب رو تهیه کنم؟
سلام
اتاق شماره ۱۹ یک داستان کوتاه است که در مجموعهای با همین نام چاپ شده.
این کتاب ترجمه نشده ولی میتوانید داستان اتاق شماره ۱۹ را به زبان اصلی از لینک زیر دانلود کنید:
اتاق شماره ۱۹