کلمه بود و دیگر هیچ نبود!
کلمه تمام جهان است. همان کلمهای که، بود، حتی وقتی جهانی نبود.
تا کلمهای نباشد، جهانی هم نخواهد بود.
کلمهها اگر عاقل باشند، دنیا چه شکلی خواهد بود؟
کلمهها اگر عاشق باشند، دنیا چگونه خواهد بود؟
به من بگو کلمههایت چه رنگی هستند، تا به تو بگویم دنیایت چه رنگی است؟
به من بگو کلمههایت از چه جنسی هستند، تا به تو بگویم دنیایت از چه جنس است؟
به من بگو با کدام واژهها جهان را مخاطب قرار میدهی تا بگویمت جهان چگونه تو را صدا میزند؟
تو با کلمههایی که با آنها فکر میکنی و حرف میزنی، جهانت را میسازی.
دنیایت را بساز، با کلمههای خودت. کلمههای تو، دنیایت را میسازند. کلماتی که با آنها، با خودت و جهان حرف میزنی.
جهانِ تو زاییدۀ کلماتِ توست.
حدود و ثغورِ دنیایِ تو را، کلماتِ تو میسازند.
حتیتر، تو زندانیِ کلماتِ خودت هستی.
جهانِ تو به وسعتِ افکارِ توست، افکاری که جز با کلماتِ تو زاده نمیشوند.
ما اسیر واژههایی هستیم، که خودمان آنها را ساختهایم.
مخلوقاتی که حالا معلوم نیست ما بر گُردهشان سواریم یا آسمانی، شدهاند بر سر آرمانها و آرزوهایمان.
کاش دنیامان را با واژههای بهتری ساخته بودیم.
کلماتِ تو، سقفِ آرزوهایت را میسازند.
سقفِ رویای شما تا کدام کلمه بالا رفته است؟
صدایِ خودت را با کدام کلمهها به دنیا مخابره میکنی؟
چگونه میتوانی بدون کلمات، حضورت را در این جهان اعلام کنی؟
این کلمات هستند که هویت تو را میسازند، حتی خودِ تو را میسازند.
تو در بندِ واژهها اسیری یا این واژهها هستند که اسیرِ تواند.
رامِ کدام واژۀ عشق شدی؟ ( عشق، دلت را میبرد.)
بندِ کدام واژۀ عقل شدی؟ ( عقل، پایت را میبندد.)
بودنت را با کدام واژه پیوند دادهای؟
آستانۀ وجودیِ تو با کدام کلمهها پر شده است؟
غنایِ واژگانِ توست که دنیایت را آکنده میکند.
دنیایِ تو، مَفروش به کلماتی است که با آنها میاندیشی و مُسقف به کلماتی است که با آنها رویا میبینی.
کلماتِ رویای تو هستند که در تلاشاند به دنیای بیرون راه پیدا کنند و دنیای تو را به سطحِ بالاتری ارتقا دهند.
زیستِ برتری که به دنبالش هستی، محصولِ کلماتی است که خودِ تو میآفرینی!
من عاشق کلمههای عاقلم!
کلمۀ عاقل خودش خوب میداند، چه زمان نیازش دارم و باید زود خودش را برساند و در دسترس باشد.
کلمههای عاشق اما، همه در حال پرواز و گریزند. دُم به تلۀ ذهنِ نافرمانِ من نمیدهند. پَروایشان از بندی است که با دیگر کلمات بهشان خواهم زد.
دوری میکنند از کلمات مجاوری که هم خونشان نباشد.
سخت میآیند، اما وقتی میآیند، بدجور به دل مینشینند.
دلواژههایی که سودایِ غمی دیرین را در خود به امانت دارند. حاملانِ عرشی که از قلبهای سوزان تا اوج اعلا را رصد میکنند.
واژههای دنیای شما عاشقاند یا عاقل؟
کلمههای من وسعتِ دریا را هم تاب نمیآورند، در جوش و خروشاند، تا ماه را میبینند، عاشقش میشوند و برای بوسیدنِ رویش، بر بالِ موجها، اوج میگیرند.
همان موجی که از بسترِ دریایِ وجود، ذرهذره سر برآورده، تلاش کرده تا خودش را به سطح آب رسانده و حالا به اوج میاندیشد.
خورشید را که میبینند، آنقدر بیتابی میکنند تا در هُرم پَرتو اَش، اَبر میشوند و راه آسمان در پیش میگیرند.
ستاره را که میبینند، اما نا امید میشوند. چرا که میدانند، ستاره همان خرمای بر نخیلی است که هیچگاه دستشان به آن نمیرسد و تنها دل خوش میکنند به چشمکهایش.
قایق که میبینند، سر در پیَ اش مینهند و تا ساحل دنبالش میکنند، اما پا که به خشکی مینهند تازه میفهمند، اینجا جای آنها نیست و پا پَس میکشند و دور میشوند از هر چه خاک و خاکی و خاکنشین.
کلمات هم در این عالم سفر میکنند.
زاده میشوند، رشد میکنند، بالغ میشوند، پیر میشوند و آخر سر هم میمیرند.
چه کلمهها که گمان میکردند، دنیا را فتح خواهند کرد و به ناگاه در گلویِ به ناحقْ بریدهای، خفه شدهاند.
چه، کلمات سفیرِ معانیِ عالماند. ظرفاند برای معنایی. کلمات میآیند و میروند، اما معانی هستند همیشه.
درک ما از معنا، حقیقت را میسازد و این کشف و شهود ماست که بازی را پی میگیرد.
پا که به دنیای واژهها میگذاری، گریزی از شناخت و درکِ افتراقِ میان معنا، حقیقت و واقعیت نداری.
زبانها هم از این سنخاند، میآیند و میزیاَند و میروند.
بهتر است این مقوله را به متخصصانِ معناشناس و زبانشناس واگذارم و بیش از این گزافه نگویم.