مرا صدا بزن!

 وقتی که اِسم و رَسم داری…

وقتی آدم‌ها را به اسم می‌خوانی انگار آن‌ها را از تاریکی به نور می‌آوری. وقتی کسی را به نام می‌خوانی، او مؤدب‌تر است، با توجه و احترام بیشتری تو را نگاه می‌کند. اصلا بر می‌گردد و نگاهت می‌کند. چشم در چشم تو می‌دوزد و مشتاق شنیدن صدای تو می‌شود، تو را می‌بیند.

وقتی که اسم داری، رَسم تو هم معلوم می‌شود. رسمِ تو، راهِ تو و مرامِ تو با اسم معلوم می‌شود. یک اسم تکلیف خیلی چیزها را روشن می‌کند. 

اگر می‌خواهی ببینی و دیده شوی، نام‌‌ها را بخوان.

 

دیدن در تاریکی ممکن نیست.

در تاریکی است که هویت‌ها گم می‌شود. وقتی هویت گم شد، هر کاری از هر کسی بر می‌آید. وقتی هویت گم شد، جایش را شر و بدی می‌گیرد. وقتی هیاهویِ بی‌نام و نشانی در گرفت، آشوب در می‌گیرد و صلاح و راستی به ورطهٔ بی‌حیایی کشیده می‌شود.

در گیر و دارِ بی‌نام و نشانی است‌ که آشوب سر بر می‌آورد، آدم‌ها از نادیده شدن جسارت می‌یابند و جوی و خویِ بدکارگی به راه می‌افتد. این حسِ بی‌پروایی، از عدم توانایی ما در نامیدن و نامداری، زنده می‌شود و گاه زندگی را از پای می‌اندازد.

اخلاق در روشنایی است که جان می‌گیرد و می‌بالد و می‌پاید. در تاریکی همه بی‌نام و نشان‌اند و این حق را به خود می‌دهند که باشند آن‌چه نباید باشند. ما در روشنایی است که می‌شویم آن‌چه باید باشیم.

 

نام‌نهادن اولین قدم به سوی روشنایی و شناخت است.

مسیر با نام و نشان روشن می‌شود. این مسیر می‌تواند ملاقات با یک دوست باشد، می‌تواند یادگیری یک موضوع جدید باشد، می‌تواند تغییر یک رفتار باشد، می‌تواند شناسایی یک مساله باشد، می‌تواند انتخاب یک نام برای یک کتاب یا نوشته‌ باشد.

 

روباه گفت: هیچ‌چیز را تا اهلی نکنند نمی‌توان شناخت. آدم‌ها دیگر وقت شناختن هیچ‌چیز را‌ ندارند.

از کتاب شازده کوچولو                                                          

 

 

یک گیاه تا وقتی خاصیتش بر ما معلوم نباشد علفی بیش نیست و نامی بیش از علف دریافت نمی‌کند. اما همین که خاصیتش بر ما معلوم شد نامی می‌گیرد و به سبب همان نام ارزشمند می‌شود.

 

 

آن‌چه اسم دارد، روح هم دارد.

کارل گوستاو یونگ در کتاب «انسان در جستجوی هویت خویشتن» می‌نویسد:

«باوری که ﺷﮕﻔﺖﺍﻧﮕﻴﺰ می‌ﻧﻤﺎﻳﺪ ﻭ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺭﺍﻳﺞ ﺍﺳﺖ، این است که بسیارانی هستند که ﺭﻭﺡ ﻭ ﻧﺎﻡ ﺭﺍ یکی میﭘﻨﺪﺍﺭند، ﺑﺪﻳﻦ ﻣﻌﻨﺎ ﻛﻪ باوری وجود دارد که ﻧﺎﻡ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺭﻭﺡ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﻫﺪ شد و بدین‌سان افراد ﺑﺎ ﺑﺨﺸﻴﺪﻥ ﻧﺎﻡ ﻧﻴﻜﺎﻥ خود ﺑﻪ ﻧﻮﺯﺍﺩﺍﻥ ﺭﻭﺡ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻧﻮﺯﺍﺩﺍﻥ میﺩﻣﻴﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺟﺪﺍﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ جلوه‌گر می‌ساختند. نگره‌ای که به شناسایی جزء از کل باز می‌گردد. یعنی «من» معرف روحی است که عرضه می‌کند.»

 

وقتی اسم را وارد کار می کنی به چیزی نام می‌دهی، انگار روح به آن می دمی، زنده می‌شود. آن وقت تعامل با آن به مثابه تعامل با موجود زنده‌ای می‌شود که کنش و واکنش‌ات را بر می‌انگیزاند. این را از زوربای یونانی یاد گرفتم آن جا که به هر دالان معدن اسمی می‌داد.

 

صبح روز بعد، ‌پیش از دمیدن خورشید، صدای ضربات کلنگ‌ها و صدای فریادهای زوربا در دالان‌های معدن پیچیده بود. کارگران با شور و شوق کار می کردند. تنها زوربا بود که می توانست ایشان را چنین به کار بکشد. با او کار تبدیل به شراب و آواز و عشق می شد و آن ها را مست می‌کرد. خاک در دست او جان می گرفت. سنگ، زغال، چوب و کارگران همه با حرکات او هماهنگ می شدند، در دالان‌ها در نور سفید چراغ‌های استیلن، جنگی در می گرفت و زوربا پیشاپیش همه می‌رفت و تن‌به‌تن می‌جنگید. به هر یک از دالان‌ها و به هر یک از رگه‌ها نامی می‌داد، به نیروهای بی‌چهره، چهره می‌بخشید، و از آن پس دیگر رهایی آن‌ها از دست او مشکل می‌شد.

می‌گفت: «وقتی می‌دانم که این دالان کاناوارو است (او دالان اول را به این نام می‌نامید) خیالم راحت است، او را به اسم می‌شناسم و او دیگر جرأت نمی‌کند برای من بازی دربیاورد. هم‌چنین «مادر ارشد» و «کج و کوله»… به تو گفتم که من همه‌شان را می‌شناسم و هر کدام را به اسم می‌شناسم.»

زوربای یونانی

 

نام‌گذاری، نه برچسب‌گذاری!

با نام‌گذاری درست یک پدیده، آن را به رسمیت می‌شناسیم، اذعان می‌کنیم که به وجود آن آگاهی داریم و سپس سعی می‌کنیم با آن درست و با توجه به ویژگی‌های منحصر بفرد خودش رفتار کنیم.

برعکس وقتی چیزی را به صفتی وصف می‌کنیم یا به عبارتی برچسب می‌زنیم، آن را محدود و ضعیف می‌کنیم.

با برچسب‌زدن، آگاهی ما تنها معطوف به یکی از جنبه‌های آن پدیده می‌شود، مثبت یا منفی، و منجر به قضاوت می‌شود، درست یا نادرست.

با نام‌گذاری درست، اشتباه‌های ما کمتر شده و عمرمان هدر نمی‌رود.

 

 

نام‌گذاری نه ارزش‌گذاری!

زبان سرچشمهٔ سوءتفاهم است.

 

ارنست کاسیرر فیلسوف نو کانتی آلمانی و تاریخ‌نگار فلسفه غرب در کتاب «زبان و اسطوره» می‌نویسد:

بشر اولیه با نام‌گذاری هستی‌های پیرامون خود تا اندازه‌ای آن‌ها را از آن خود ساخته بود و چونان گرامی‌ترین دستاوردهای خویش آن‌ها در نگاه‌داشت خود گرفته بود.

تا پیش از نام‌گذاری و پیدایش واژه‌های نخستین،‌ این هستی‌ها با او بیگانه بودند و هیچ‌گونه پیوند متقابلی با او نداشتند،‌ اما پس از نام‌گذاری دیگر انسان با این هستی‌های بیگانه، خویشاوند و یگانه گشت.

با نخستین کلمه جهان انسانی آغاز به آفرینش کرد و یا با نخستین شناخت، هستی انسان آغاز گشت. پیش از این لحظه،‌ انسان هنوز هستی پیدا نکرده بود، بلکه حیوانی بود که طبیعت او را در  تصرف خود داشت و در دایره طبیعی می‌جنبید و می‌پویید. کلمه بود که او را آفرید. زیرا همین کلمه او را از چیرگی فرمان طبیعت درآورد و نخستین عنصر حیثیت و شخصیت انسانی او را برساخت.

 

اگر زبان نبود و کلمه هم نبود، فکر و اندیشه‌ای هم در کار نبود. چرا که کلمه، ابزار تفکر است. در عالمِ معنی، هر که بیشتر کلمه بلد باشد، مقامش بالاتر است. انگار در این ساحت، ثروت را با گنجینهٔ لغات او می‌سنجند و معیار کمالش یا همان مقامش، همان غنای واژگان اوست. «هر که بامش بیش، برفش بیشتر» می‌شود «هر که کلامش بیش، فکرش بیشتر»!

اول چیزی هم که به این انسان بیچاره دارند اسم بود و کلمه. اصلا به گمان من انسان آن‌سان انسان شد که آن «اسماء» را به او آموختند. اسم‌هایی که او یاد گرفت بر هر چیزی بنهد، مثل برچسب. انسان شد دستگاه برچسب‌زنی‌ای که راه می‌رفت، نگاه می‌کرد، برچسب می‌زد.

وقتی برای هر چه که دیده بود اسمی گذاشت و برچسبی زد و تمام شد، گوشه‌ای غم‌باد کرد که حالا چه کنم دیگر چیزی نیست که برایش اسمی بگذارم و نامی بدهم. این‌جا بود که راه به انتزاعیات گشود و پا گذاشت به عالم مجردات، از دیدنی‌ها گذر کرد و به نادیدنی‌ها رسید.

شروع کرد به نام‌گذاری مفاهیمی که ساختهٔ ذهنِ ناقصِ انسانی‌اش بود، انگار کاری جز این بلد نبود. جالب‌تر این‌که خودش اسم می‌گذارد و همزمان با این نام‌گذاری، ارزش‌گذاری هم‌ می‌کند.

بر هر شیء و نا شیء نامی می‌نهد و این نام، میزان و محکی برای ارزش‌گذاری به دستش می‌دهد، تا همه چیز را در ذهن نابسامانش به‌ سامان کند. چرا که انسان عاشق طبقه‌بندی و جای‌دادن همه چیز در جعبه است. اصلا این نام‌گذاری را هم انجام می‌دهد تا بفهمد هر چیز و ناچیزی، در کدام یک از جعبه‌های ذهنی‌اش جای خواهد گرفت، تا آن‌ها را بر اساس معیارهای من درآوردی‌اش رتبه‌بندی کند.

و بعد بنشیند و برای‌شان قانون بنویسد و قصاو‌ت کند، حکم صادر کند و سرانجام مصادره به مطلوب کند. که انسان در این مقوله چیره‌دستی تمام عیار است.

این انسان بی‌چاره، گیرِ عجب ذهن پیچیده‌ای افتاده که تمام همّ‌وغمّش ساده‌سازی، مدل‌سازی، الگو یابی و الگو بافی است. حتما باید باشد، باید جعبه‌ای باشد تا هر چیز و ناچیزی را در آن جای دهد. اگر هم نباشد، او جعبه‌ای می‌سازد. انسان جعبه‌ساز خوبی است! تخت‌های پروکرستس بی‌شماری آماده در ذهن دارد که نسل‌ به نسل در نهادِ ما آرمیده‌اند، در کهن‌الگوها و غرایز ما خفته‌اند و به موقع و بی‌موقع سر بر می‌آورند و اغلب فاجعه به بار می‌آورند.

 

 

نام‌گذاری و فردیت

با اسم‌ها و رسم‌ها ما راه خود را از جمع‌ جدا می‌کنیم و برای خود هویت مستقلی از جامعه طلب می‌کنیم. کسی که نام دارد به دنبال فردیتی است که هویت او را سوای از جمع و جامعه آماری مشخص می‌کند. جامعه ای که سعی می‌کند با تلقین این‌که «تو هم تنها یک عددی هستی، مانند عددهای دیگر» تو را در دل خود جای دهد و فردیت تو را از تو بگیرد و هم‌رنگ جماعتت کند. با اسم و رسم، تو خود را از آمارها به در می‌اوری و وجود تازه می‌یابی.

البته انسان در مرحله اجتماعی شدن، ناگزیر به سر سپردن به قوانین بازی جامعه‌ است تا تاب بیاورد و بقای خود را تضمین کند. اما در مرحله تفرد که به دنبال هویتی مستقل از آمارها برای خود می‌گردد اول از همه در پی نام و نشان خویش بر می‌آید و جستجوی خویشتن را از نام خود آغاز می‌کند.

این پارادوکس که انسان فردی عادی باشد، یعنی یک نمونه از میان میلیاردها نمونه از همان نوع مشابه، و در عین حال این واقعیت که هر یک از ما یگانه و منحصر به فردیم، بسیاری را سردرگم می‌کند.

 

ماری لوئیز فون فرانسیس در کتاب «نوجوان ابدی و نبوغ خلاقانه» می‌نویسد:

 

همان‌گونه که یونگ تاکید می‌کند این‌که دربارهٔ خودمان به شیوه‌ای آماری بیاندیشیم از منظر فرایند تفرد به اعلی درجه تباه کننده است، زیرا همه چیز را نسبی می‌کند. یونگ می‌گفت خطر کمونیسم کمتر از این عادت ماست که خودمان را به طور آماری نگاه کنیم. ما به آمارشناسی علمی باور داریم. ما متوجه نیسیتم وقتی آمارها را می‌خوانیم چه تاثیری در ما می گذارد، این سمی است بسیار مهلک و آن‌چه باعث وخامت بیشتر آن می‌شود این است که آمارها بازتاب کننده حقیقت نیستند، بلکه تصویر نادرستی از واقعیت ارائه می کنند. 

وقتی ما شروع می کنیم به اندیشیدن علیه منحصر به فرد بودن و یکتایی خودمان؛ و این صرفا اندیشه نیست، بلکه نوعی احساس است.

در خلق و خوی آماری انسان به شدت تحت تاثیر روزمرگی زندگی است. این خطاست زیرا علم آمار مبتنی بر احتمالات است. ولی احتمالات تنها یک شیوه برای توضیح واقعیت است و ما می‌دانیم که به همان اندازه، بی‌نظمی و بی‌قاعدگی وجود دارد.

آمارها فقط به صورت نصفه‌نیمه صحیح هستند. آمارها تصویری کاملا نادرست به دست می‌دهند، زیرا فقط احتمالات میانگین را ارائه می‌کند.

ستیز درونی میان احساس منحصر بفرد بودن و تفکر آماری،‌ معمولا چالشی است میان عقل گرایی و احساس حق برخورداری از جایگاهی خاص در زندگی . احساس است که تعیین می‌کند چه چیزی برای من مهم است و اهمیت داشتن خود من،‌ پارسنگی ست در برابر عقل.

وقتی شیوه تفکر آماری بر افراد مستولی می‌شود، همواره به این معناست که آن‌ها یا دچار فقدان احساسات یا احساساتی بسیار ضعیف دارند یا به این گرایش دارند که به احساسات خود خیانت کنند.

 

 

پی‌نوشت:

تا آن‌جا که می‌دانم در زبان‌های شرق آسیا، کمتر از ضمیر استفاده می‌شود. در مکالمه‌ها، نام‌ها را زیاد می‌شنوی و اغلب نام اشخاص در هر جمله تکرار می‌شود. حتی فرد به جای گفتن «من» نام خود را به کار می‌برد. به گمانم این به رسمیت شناختن من‌ها و خودها، افزون بر احساس ارزشمندی، صمیمیت و آشنایی به همراه دارد.

 

2 دیدگاه برای “مرا صدا بزن!

  1. سلام خانم شفیعی
    مطلب جالبی بود. سپاس!
    من هم فکر می کنم انسان تنها موجودی است که با نام گذاری بر خود و دیگران برتری خود را نشان داده است. در واقع نام گذاری یک نوع آفرینش است که انسان به آن دست می زند و تنها اشرف مخلوقات این قدرت را دارد که از خالق کل به وام گرفته است.
    انسان بر در و دیوار این عالم، رنگی را می زند که خودش دوست دارد و به قول خودش می خواهد زیباترش کند. و چه بسا یک نوع ترس او را به نام گذاری موجودات وادار کرده باشد. وبتان پربار باد.

    1. سلام جناب بیگی
      بله همین‌طور است که می‌فرمایید.
      از این که مطالعه کردید و کامنت گذاشتید متشکرم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *