تا به حال خواب دنبالهدار دیدهاید؟
سریالی که شبهای متوالی آن را تماشا کنید و هر روز در انتظارِ وقتِ خواب و دیدنِ قسمت بعدی آن باشید. مثل سریالی که ناتمام مانده، رویایی که شما را هر روز به دنبال خود بکشاند.
تصور کن خودِ این «خوابدیدن» مزیتی رقابتی باشد. موهبتی الهی که فقط به کسان خاصی داده میشد (مثل شمنها). این طور میگویند که زمانی بود که همگان خواب نمیدیدند و تنها افراد خاصی که تبرک شده بودند خواب میدیدند.
این وبلاگ و در کل «وبلاگنویسی» همان خوابی است که همه نمیبینند؛ خوابی دنبالهدار، رویایی که هر روز مشتاق دیدنش هستی.
اپیزود اول: من، دریا و کتابها
چشم که باز کردم ردیف کتابها از لابلای مژهها به استقبالم آمدند. با اولین نگاه در پی نامهای آشنایی روی جلد کتابها میگشتم. هنوز از عطشِ کتابها سیراب نشده بودم که صدایی آشناتر مرا به خود خواند. برگشتم دیدم موجهای آبی یکبهیک به پابوسِ ساحلِ کتابها میآیند.
اپیزود دوم: ریل بدون قطار
پایم به میلهٔ آهنی گیر کرد. سرد بود. اینجا کجاست. سرم را که بلند کردم خودم را روی ریل قطار دیدم، آنهم در کوهستانی برفی. هر چه چشم تیز کردم دودی ندیدم، صدای لکوموتیوی نشنیدم. قطار کجا بود؟
یاد فیلم «سفر به توسکانی» افتادم. ریلهایی که سالها پیش از اینکه قطاری در کار باشد، بین ونیز و ژنو در میان بلندترین کوههای آلپ کشیده بودند.
تو راه را بساز، خودش خواهد آمد.
تو خانه را بساز، کوچه را آب و جارو کن، مهمانش میرسد.
اپیزود سوم: کافه، کتاب، کیک
کافهای پر از کتاب نبش خیابانی نه چندان شلوغ. با سایهبانی آبی و کرم. آبی به رنگ دریا و کرم به رنگ ساحل.
کافهای برای مهمانی آدمها و کتابها.
نه هر کتابی، نه هر قهوهای و نه هر کیکی.
عطر کتابها، قهوه و کیک. چه ترکیب دوستداشتنیای!
دنجگاهی با کتابهایی گلچین شده و منتخب، با فروشنده که نه، کتابداری که فقط کتابدار هم نیست. دوستدار کتابی که هم کتابشناس است و هم آدمشناس.
هر مشتری که نه، هر مهمان در این کافهکتابکیک پروندهای دارد از علایق و تحصیلات و سابقهٔ کتابهایی که خوانده و دوستداشته یا نداشته. مسیرهایی که رفته و نرفته. ذائقهای که از کافی و کیک، باب میل اوست.
و کتابهایی که مملو از نشانکتابهای مهمانهای کافه است.
دیواری پر از پیام آدمها برای کتابها، شخصیتهای مورد علاقهٔ آنها و دوستان همکافهایشان.
پیانویی که نوای روحنوازش همراه همیشگی کافه است.
این کافهدار رویایی دوستانی هم دارد، دوستانی همدرد و همشوق خودش و دوستی عزیز که هر چند دور است اما بسیار آشناست و خودش هم خبر ندارد که مخاطبِ نامهها و پستهای وبلاگ این کافهدار است. هر شب پشت میزی پر از کتاب مینشیند و خود را به فنجانی قهوه و تکهای کیک مهمان میکند، لپتاپش را باز میکند و قصهٔ هر روز خودش، مهمانها و کتابهایش را در وبلاگش مینویسد.
صاحب این کافهکیککتاب هر فصل یک تور کتاب برگزار میکند. طرفداران کتابهای خاص را به سفر بر اساس محل زندگی نویسندهها یا جغرافیای کتابها میبرد. مثلا خود من بعد از خواندن کتاب «سرچشمه» از دنبروان واقعا دلم میخواست اسپانیا را ببینم یا بعد از خواندن کتاب «باشگاه پنج صبحیها» از رابین شارما، جزیرهٔ موریس را. دنیای کتابها را نه از روی نقشه بلکه از نزدیک ببینم.
اپیزود سوم: کاراکتر فراری
کافه صحنهٔ نمایشنامهٔ زندهٔ کافهکتابدار، کاراکترهای داستانها و مهمانهای آنهاست. شخصیتهایی که از بازیکردنِ نقش خودشان در داستانِ نویسندهشان خسته شدهاند، از کتابهایشان بیرونزدهاند و میان قفسههای کافه به دنبالِ قصه و کتاب دیگری میگردند. حتی در میانشان یک شخصیت فرعی هم هست که از دست نویسندهاش شاکی است و دلش میخواهد نویسندهای بیابد که عاشقِ او و بعد نقش اصلی کتابش شود. دیگری از دنیایی میآید که در آن «خواب» دیدنی نیست بلکه خریدنی است. یا آن که از کتاب «کوری» فرار کرده و عصاکشان کتاب «بیداری» را میجوید.
اپیزود چهارم: جودی آبوت کلاسم من!
من یک philocalist هستم؛ شاید هم دوست دارم که باشم. عاشق زیبایی؛ کسی که زیبایی را در هر چیزی مییابد، احساس و تقدیر میکند.
و من که همچنان غرق لذتِ ناب این رویاها هستم، مشتاقم تا این سرخوشی را جایی فریاد کنم و خوشحالم که جایی را دارم که بتوانم دوستانم را در این لحظههای شادمانی شریک کنم.
من همان شاگرد دیررسیدهای هستم که هنوز شوق آموختن دارد و دوست دارد یافتهها و دریافتههایش را با ذوق و شوق، بلند بلند برای دوستانش تعریف کند.
البته گاهی حس این را دارم که انگار کسی از آخر کلاس فریاد میزند «حتی این را هم نمیدانستی!». یک پا جودی آبوت میشوم برای خودم، سر اولین جلسهٔ کلاس ادبیات انگلیسی! سرسختتر از این حرفهایم (البته الان)، دلم نمیخواهد شیرینی این اکتشافات کوچک در مذاقم تلخ شود به آنها بیتوجه میمانم و پیش میروم.
میخواهم این گوشه را برای ذوق کردنهایم داشته باشم و این بار این حق را به خودم بدهم تا از چیزهایی که دوست دارم، بنویسم و آنها را جایی به نمایش بگذارم.
هرچند کوچک، هر چند ساده و پیشِ پا افتاده.
میخواهم خودم باشم، با همهٔ کوچکی و سادگی و نادانیام!
اپیزود پنجم: اینجا، وبلاگِ من
این وبلاگ برای من مانند رویای ناتمامی است که هر روز در بیداری دنبالش میکنم، رویایی که نه در خواب بلکه در بیداری، خودم به سراغش میروم و پیاش را میگیرم.
یکی دیگر از رویاهای ناتمام من دربارهٔ داشتن یک کتابفروشی یا کافهکتاب است. یکی از آن خیالهای خامی که میشد محقق شود اما حیف. با اینحال من هنوز هم با خیالش زندگی میکنم.
اما به جای همهٔ این خیالبافیها من اینجا را دارم. وبلاگی که عطرِ کتاب از همه جای آن به مشام میرسد. چه وقتی که از نوشتن مینویسم، چه وقتی که از فیلمها مینویسم. حتیتر وقتی که از دریا، تنهایی و رنج مینویسم.
این وبلاگ یک مجله است؛ مجموعهای از چیزهایی که میبینم، میخوانم و یاد میگیرم.
اینجا از زیباییها و شگفتیهایی که به جانم مینشیند مینویسم.
من راوی سفرهایِ رفته به دلِ کتابها هستم. هر پستِ این خانه، رهآوردِ سفری به یک یا چند کتاب است. تا من بنشینم و سفرنامهٔ آنها را بنویسم.
سفری از خواندهها و یافتهها، پرسشهایی که به جواب رسیده یا جوابهایی که پرسشهای خود را یافتهاند و تأملات این حقیر که به تار پود این کلمات بافتهام و زنجیری از ربطها و بیربطها را به گوشهای از ذهنم یا دلم آویختهام.
از ذوقهایی که کردهام، از فکر آشنایی که به قلم دیگری در آمده یا وصفِ نویی از ایدهای قدیمی.
از حسرتهایی که، کاش من هم همینقدر خوب مینوشتم یا، چه خوب که اینها به قلم کسی آمده، اگر چه این قلم از آنِ من نبوده.
از مدل ذهنیام هنگام نوشتن پستهای وبلاگم بعدتر خواهم نوشت.
این وبلاگ همان خانه یا کافهای است که کمکم میسازمش، آب و جارویش میکنم، آذینش میبندم، تا بالاخره خانهای شود پر رونق.
هر چار دیواری خانه نیست. خانه همان آدمها و دلهایی است که به شوقشان دیوار میچینیم.
ایدهها و نوشتههایم در این خانه شکل میگیرند، میبالند و شاخ و برگ میگیرند. فعلا به نتیجه فکر نمیکنم فقط مینویسم و امید دارم نوشتههایم راه خودشان را پیدا خواهند کرد و راه را به من نشان خواهند داد. مینویسم و آماده میشوم تا مهمان خانهام برسد و این مهمان عزیز کتابی است که باید خودش خودش را بنویسد.
خلاصه اینکه این وبلاگ نسخهٔ مجازیِ رویاهای ناتمام من است.
تعبیرِ مجازیِ خوابهایِ سریالیِ من!
وبلاگی که روحِ هر پستش، لبریز از سفر به دنیای کتابها و عطرِ تلخِ قهوه و مزهٔ شیرینِ کیک است.
این هم از فلسفهٔ این وبلاگنویسِ کوچک.
رویای ناتمام شما چیست؟
از فلسفهٔ وبلاگ خودتان برایم بگویید.
پینوشت:
بهارم به تاراج رفته، امیدم نه.
حالا که سایهٔ کرونا روزهای بهاریمان را تیره کرده، به حکمِ
«نوشتن برای کسی است که بتواند نور بپاشد و گرنه سیاهتر کردن سیاهی کار همه است»،
از آرزوهای روشنم نوشتهام.
با سلام
اول از همه تشکر کنم بابت زحمتی که در ارتباط با ترجمه کتابِ نسیم طالب کشیدید. من قبلا از همین جا میخوندم ولی امروز متوجه شدم که تبدیل به پی دی اف شده و باز میخونمش.
وبلاگ نویسی برای من تجسم رویای خواندن و نوشتن از سرِ علاقه است.
اونجایی که نسیم طالب خودش رو یک «کتابخوانِ بی خیال معرفی میکرد که میخواست ژرفنای فکر رو بکاوه» همیشه یه جوری انگار بازتاب دهنده هرچیزی بود که من میخواستم. بدون دغدغه خاص مالی و کاری، و نه برای پول، بنویسیم و کتاب بخوانیم.
ممنون از شما.
سلام جناب فلاح
خواهش میکنم. امیدوارم که براتون مفید باشه.
ممنون که از فلسفه وبلاگنویسی و رویای خودتون نوشتید.
به امید آیندهای پر از روزهای خوب و کتابهای خوب و فراغِ بالی این چنین!
طاهره بانو… من نمیدونم توی نوشته هات اینقدر از واژه ی سرد و نامأنوس “وبلاگ” استفاده میکنی؟
باباجون یه جوری بنویس که اگه هدایت و جمالزاده و تولستوی و دیکنز، توی خوابت اومدن بفهمن چی میگی!
اما من یه بار خواب دنباله دار دیده بودم:
خواب اون کسی رو که توی بیداری بهش نرسیده بودم… خواب زنی رو که توی خواب باهاش با یه چمدون مشترک به مسافرت رفته بودم… اتفاقا مسیر سفر ما هم ریل داشت اما بدون قطار… حتی بین ریل ها هم گل های ریز سرخ و زرد روییده بود…!
طاهره ی عزیز… ما نویسنده ها، توی خواب هامون زندگی می کنیم!
اگر جایگزین مناسبی برای این واژه میشناسید معرفی کنید.
نویسندهها در بیداری هم خواب میبینند.
چقدر متن تون قشنگ و پر احساس بود
من قبلا به وبلاگ تون سر می زدم اما خیلی وقت بود که سر نزدم
الان اومدم و این پست رو خوندم
اما چرا خیلی وقته چیزی ننوشتین؟
با این قلم زیبا و پر احساس حیفه که این قدر کم کار باشید
امیدوارم دلیل اینجا ننوشتن، نوشتن چیزهایی دیگه باشه
موفق باشید
سلام
از لطف شما سپاسگزارم.
مایهٔ دلگرمی است که به اینجا سر میزنید.
یادگیریهای جدید را سر و سامان میدهم.
بیشتر یاد بگیرم، بیشتر مینویسم.
پاینده باشید.
سلام
عرض کنم که دقیقا من هم خواب دنباله دار رو تجربه کردم و چقدر زیبا شما این موضوع رو با قلم شیواتون بیان کردید.
متاسفانه مواقعی که آدم یک خواب خوب دنباله دار میبینه خیلی کم اتفاق میوفته و تا دلتون بخواد خواب های سریالی که دلمون نمیخواد رو میبینیم.
ممنون از مطالب جالب و اینکه این هارو با این ظرافت قلم با ما به اشتراک گذاشتین.
سلام
ممنون از لطف شما
امیدوارم قطار خوشیها و خوبیها هر روز و هر شب به ایستگاه زندگی شما سربزند.
من تازه با وبلاگتون آشنا شدم و عالی هستین
ممنونم
شما لطف دارید
لطفا بازم بنویسید 🪷♥️