از دریا گفتن و از دریا نوشتن، همه عمر، کارِ من بوده است. بیشترین کاغذهایی که سیاه کردهام، از دریا و با دریا و برای دریا بوده است. این کلمۀ چهار حرفی، با طنینی به این زیبایی، استعارهای برای زندگیام بوده است. وصفِ همۀ حالتهای زندگیام. حتی اگر نصفه نیمه و ناتمام، خواستهام دریا را زندگی کنم. دریا، رویای من است.
میتوانید این موسیقی زیبا را بشنوید و ادامه مطلب را بخوانید:
دریا بهشتِ من است
بهشتی که در خیالم دارم، باغ و جنتِ پر درخت و رود و چشمه نیست. بهشت من دریاست.
بدون دریا، زمین جای زندگی نیست.
دریا، بهشتی در دلِ زمین است.
این عالم همه موج است
موج است که دریا را دریا میکند. موج که نباشد، دریا، همان مرداب است. این جوشش و خروش، از خودِ اوست.
از درون است که میجوشد. بگذریم که ماه هم او را میکِشد، خورشید هم، اما غیر این دو که زورشان از همه بیشتر است، زورِ دریا از همه سرتر است.
موجها برای دریا میتپند، بیقرار و بیوقفه.
سکون، در دریا تعریف نشده است. اما سکوتِ دریا، وَهمانگیز است، خبر از خیزشی عظیم میدهد.
از خشم دریا بترس.
دریا حیاتِ زمین است!
با جواب نشد با سؤال!
طلبت را از این عالَم بگیر.
ما طلبکاران عالَمیم. عالَمی که اگر غافل میماندیم، از شرّمان راحت بود. اما آگاهی ما از هستی و بودنمان، برای این عالَم گران تمام شد. عالَم که چه عرض کنم، ما از این عالم، همین یک زمین را داشتیم که همان را هم، خودمان به گند کشیدهایم. این هم نابود شود، ما هم نابود میشویم و عالَمی از شرّ این متفکرِ زبالهساز ـ ذهنی و عینی ـ آسوده میشود.
این جهلی که اگر وجودش مجهول میماند، شاید موجوداتِ دیگر، زیستِ به سامانتری میداشتند. ماییم که چرخۀ حیات و تکامل را در زمین بر هم زدهایم. حتی محاسبات فرگشتی را بر هم زدهایم و تاسی ریختهایم که در هیچ نَردی نظیر ندارد، نه از لحاظِ وسعتِ در خسارت، نه از لحاظِ عمقِ فجایع.
زمین بدون دریا، هیچ مفهومی ندارد. اصلا اگر زمین دریا نداشت، از حیات هم در آن خبری نبود. حیات از دریا آمده است.
دریا، عصارۀ حیات است که روی زمین، گیر افتاده است.
نویسنده و دریا
دریا که نویسنده باشد، ساحل هم میشود دفترش، شاید هم وبلاگش!
دریا نویسنده است و نوشتههایش را روی ساحل مینویسد. ساحل، تماشاگه ذهنِ ناآرامی است که هر از چندی، موجی، شمهای از وجودِ دریا را به ساحل نشان میدهد.
ساحل، وبلاگ دریاست.
ساحل منظرگاهِ دریاست. همه برای تماشای دریا به ساحل میروند. برخی از دور دریا را نگاه میکنند. زیباییهایش را میبینند. گاهی خشمش را، گاهی آرامشش را. اما هیچکس از دلِ دریا خبر ندارد. کسی نمیتواند ادعا کند که از مکنوناتِ قلبیِ دریا خبر دارد.
از طوفانهای اعماقش، از گنجها و از کشتیهای شکستهاش، از عقدهها، غمها و رنجهایش. هر کس به اندازۀ خودش، به اندازۀ درک و فهم خودش، به اندازۀ مِکیال و ظرفِ وجودیِ خودش، از دریا سهم دارد.
دریا برای همه یک جور نیست. برای یکی آرام است، برای دیگری طوفانی. برای یکی آغوش میگشاید به مهر، و لذت آبتنی را به جانش مینشاند. دیگری را جان میگیرد و پس نمیدهد، گاهی هم میستاند و کالبد پس میفرستد. چه قایقها، که رفتهاند و باز نگشتهاند. چه زیردریاییها، که به کشفِ ژرفناکش رفتهاند و همانجا به خوابِ دریا فروخفتهاند.
برخی به نسیمی و نگاهی به دریا خوشند، برخی به تفرجی روی سطح آن بسنده میکنند. برخی نانِ خانههایِ گرمشان را از تنورِ دریا میجویند. برخی اما به دنبالِ مرواریدهایِ غلتانِ به ناز خفتۀ زیر آبند. برخی گرفتار خشم اویند و برخی مرهونِ نعمتهای او.
هر قدر از دریا بنویسی، باز هم هست.
نوشتن از دریا، مانند خودش نهایت ندارد.
بینهایتی است بر کرانِ بیکرانگیها.
هر چه بجویی، تشنهتر میشوی، چرا که سیراب شدن در دریا، معنا ندارد.
دریا شور است، به شوری اشکهایی که آسمان، در فراق یارَش ریخته است.
دلم میخواست در دلِ یک موج، زندگی کنم. به دیوارِ بلندِ آبیاش تکیه دهم و چشم بدوزم به قلۀ موج. بنشینم و بنویسم. قلمم را به جوهرِ دریا آغشته کنم و از دریا بنویسم.
به قلۀ موجی بلند، تابی ببندم و بر بلندایت تاب بخورم تا بیتابَت شوم و تا آغوشِ دوبارهات، روی آبها بدَوَم.
یکی از فانتزیهایم این است که موجسواری باشم و از درون یک موجِ کامل عبور کنم و در کاملترین لحظه، به دیوارۀ یک موجِ بزرگ دست بکشم.
من عاشقِ همین یک لحظهام. کاش میشد، عمری همین یک لحظه را زیست.
بعضی کلمهها خود به تنهایی یک شعرند،
مانند دریا که خودش،
ریتمی از جادویِ حیات در زمین است.
دلم ماسههای نرمِ تو را میخواهد. تنِ خیس و مشتاق و بیقرارِ تو را.
سر بر بالینت بنَهم و موجهایت، تنپوشم شوند. مرا با خود به خوابت ببری. به آن عمیقِ بلندِ آبی و رویایی خودت.
همیشه میخواستم دریا باشم، دریایی عمیق و پر از رمز و راز. که دستنیافتنی باشد و هراسآلود. تنها و سربلند. تنها و خودبسنده.
دریا به هیچ کس نیازی ندارد. خودش برای خودش، بَس است.
دریا آرزومندِ ماهی است که تنها و دور است و فقط میتواند دست به دامانش بیاویزد و از فراقش بخروشد. شاید کمی نزدیکتر شود، آخر اما تنها به تماشایاش از دور اکتفا میکند و خورشید که تنها هُرم نفَسهایش او را بخار میکند و دریایِ بیچاره را یارای خیالش نیست.
حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کآرام درون دشت شب خفته استدریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته است!شفیعی کدکنی
آبیِ عمیقِ بلند
این آبیِ عمیق، در مقابلِ آن آبیِ بلند، قد علَم کرده است. حضیضِ حضور، در برابرِ رفیعِ وجود. همان تضادی که معنا میبخشد به همه چیز.
از دلِ همین تضادهاست که چیزی زاده میشود، موجود میشود. این دو قطبی بودن، هستی را از عدم به دَر آورده است. خیر و شر، نر و ماده، نظم و آشوب، همه دو رویِ یک سکهاند. سکهای که هر کسی به نحوی آن را بالا میاندازد و وقتی میافتد به همان وجهش مینگرد.
و این علاقۀ بشر، به ضدْ دیدنِ همه چیز، نمیدانم از کجا آب میخورد. انگار توانایی بیش از این دیدن، ندارد. حتی اگر قرار باشد، بسازد، هم اینگونه خلق میکند، همانطور که کامپیوتر را هم با صفر و یک ساخت، در ساحتِ اخلاقی، هم فقط خوب و بد.
نمیدانم فازی اندیشیدن، چه زمان به تفکرِ انسانی راه خواهد یافت. کی این بشر، از جزماندیشی دست خواهد کشید.
این نگرش دو قطبی، جزْ ایستایی و خمودی، حاصلی ندارد. از آن سو، فازی اندیشیدن جهانشمولی میآورد و سیالیّت به همراه دارد. همه را در دلِ خود میپذیرد. بارِ عامی است که محروم ندارد.
اما نگرشِ صفر و یکی، که تلاش به دستهبندی کردن در دو گروهِ مجزا دارد، تفرقه افکن است و همیشه سازِ جدایی میزند. در این سیستم، جای اضافهای برای دیگری نیست. دیگر اندیشی در آن راه ندارد.
انگار که ذهن، توانایی پذیرفتن گونههای بیشتر را نداشته باشد و به گمان من یکی از مهمترین نقصهای ذهنِ بشری همین است. دو اندیشی، از بارزترین محدودیتهای ذهن ماست.
درکِ ما از جهان، به همین دوییّتها محدود شده است. کی از این بدَویّت خارج میشویم، نمیدانم. چند هزار سال دیگر شاید، اگر منقرض نشده باشیم، با این طرز فکر!
گویند «دریا به مراقبه میماند». آشفته داخل میشوی، آرام از آن خارج میشوی، این در حالی است که هیچ پلیدیی، دامانِ دریا را آلوده نمیکند. خودش بیهیچ خدشهای، آنجا هست و خواهد بود. این تو هستی که تغییر میکنی، وقتی دل به دریا میزنی. دریا همان دریا میماند، همیشه، تا ابد، تا بینهایت، میماند، بیتغییر.
دریا، همیشه پویاست و در حرکت، اما همواره یک جور است، صاف و صادق و بیریا. دریا، تمثیلی از جهان است که این همیشه متغیّر بودنش، جزءِ لایَتغیَّرِ وجودش است. ذاتش حرکت است، از سکونْ به دور است. هیچ دو لحظهای از او، یکحال و یکسان نیست. اما با این وجود، همیشه همینطور است، همیشه اینگونه بیتغییر و تغیُّر است.
برای من
دریا چیزِ دیگری است…
یا حق
بسیار عالی بود واقعا لذت بردم
اسم من دریا هست ولی تابحال اینطور تحت تأثیر قرار نگرفته بودم
دریای عزیز
خوشحالم که دریایی و دریا اندیش!
عالی بود منم عاشق دریام ویه نویسنده کوچک
متشکرم دوست دریایی من
چ زیبا واقعا لذت بردم منم عاشق دریام ..تو شهر دریایی زندگی میکنم چابهار
خوشا سعادت!
تازه شما به اقیانوس نزدیکترید.
ممنون دوست دریایی من
بی نهایت زیباست!
وصف زیبایی بود
دریادلان دریارودوست دارندبسیارخرسندم ازخوندن این مطلب
خوشحالم که دوست داشتید.
این اهنگ و از کجا میتونم دانلود کنم
اگر دانلود منیجر داشته باشید، میتوانید مستقیما دانلود کنید، اگر نه بفرمایید ایمیل میکنم.
آبی را بری تو سخته اند که دریا باشی……
و
قرمز را برای من تا ماهی تو باشم…….🌊♥❤
اهنگ و از کجا میشه دانلود کرد
میتوانید این آهنگ را از این لینک دانلود کنید.
عالی ترین متن مطعلق ب خودته 🥰👌
بسیار عالی . با احازتون منن قسمت هایی از متنتون رو با حفط نامتون کمی میکنم . پیجی دارم در مورد دریا . خوشحال میشم اگر در نورد دریا کمی برامون بنویسید .
فوق العاده بود …دریا را نباید دید دریا را باید زندگی کرد …
عالی و بسیار زیبا
سلام.نوشته هاتونو که میخوندم دلم خواست تا یه گفت و گوی دونفره یه جای دنج داشته باشیمو کلی سوال ازتون بپرسم.گرچه که امکان پذیر نیست.اصولا آدم هایی که تا حد دل در گرو چیزی دارن برام خیلی خیلی جالبن.منم دریا رو دوست دارم و بیشتر درگیر خالقشم…